یه سکوتی هم هست که مال بعد از شنیدن حرفاییه که
نباید میشنیدی
حس عجیبیه
بیرونش ساکته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد
اینقدر که دنبال تایید شدن از طرف دیگران هستیم
یادمون رفت اونجور که دوست داریم زندگی کنی
Be yourself🤗
گفتم : از زمان میترسی؟
سیگار رو از لبش برداشت و گفت
کسی هست که از گذر زمان نترسه؟
اون ها خطرناکن ، ولی ما اون هارو به دیوار خونمون آویزون میکنیم
به مچ دستمون میبندیم،حتی تو ایستگاه های قطار میذاریم
شنیدم که میگن ربات ها آنقدر قدرتمند میشن که میتونن آدم هارو از بین ببرن
اما انگار همه فراموش کردن که چند صد سال پیش چیزی اختراع شد که هرلحظه داره جون مردم رو میگیره
ساعت ها
ساعت های جنایتکار
ساعت های لجباز
عقربه هاشون بی ملاحظه میچرخن
با اون صدای همیشگی ، تیک تاک ، بنگ بنگ
وقتی که میخوای ساعت ها زود بگذرن،جون به لبت میکنن و دیر میگذرن
اما وقتی که میخوای دیر بگذرن،با تموم سرعت میگذرن
ساعت من دیگه تیک تاک نمیکنه،چون یه روز ساعت هفت منتظر کسی بودم و اون دیر کرد،خیلی ترسیدم که یه وقت نیاد،واسه همین باطری ساعتم رو درآوردم.حالا دیگه ساعتم همیشه هفت رو نشون میده
درسته که دیگه عقربه های ساعتم نمی چرخن،اما صدایی رو از لابه لای رگ هام و ضربان قلبم میشنوم که میگه
تیک تاک ، بنگ بنگ
از امروز به بعد
وقتی به گذشته ام نگاه میکنم
لبخندی میزنم و به خودم میگم
هرگز فکرشو نمیکردم که بتونم از عهده اش بربیام
اما تونستم
من به همه اون آدمایی که خواستن از پا دربیام چیره شدم
گفتمش:دل میخری؟ پرسید چند؟
گفتمش:دل مال تو،تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود بازآمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جامانده بود
گاهی از دوست داشتنهایم احساس پرواز می کنم
گاهی از دلتنگی هایم احساس مچالگی
گاهی از انسان بودنم احساس خستگی
هر لحظه احساسی و پارادوکس اینها با یکدیگر
یک لحظه خنده، یک لحظه اشک، یک لحظه لبریز از حس دوست داشتن، یک لحظه حس تنهائی محض
چقدر سخت است انسان بودن