بود بقالی و جان خود درید
تا به ضرب و زور ماشینی خرید
قرض و قوله کرد ؛ از اغیار و یار
وام بستاند از فلان بانک و بسار
بعد هجده ماه بی سامانی اش
رفت تا بستاند از کمپانی اش
“صفر” بود آن خودرو خوش آب و رنگ
بود شکلش هم فریبا و قشنگ
چون که آن خودرو به او تحویل شد
قند شادی در دلش قندیل شد
با دک و پز ، رفت و پشت رل نشست
مثل بلبل بر درخت گل نشست
چابک آمد توی ماشین و نخست
صندلی را خواست بنماید درست
دسته را بگرفت و سوی خود کشید
ناگهان از بیخ ؛ آن دسته برید
برد سوی شیشه و آیینه دست
از قضا ، آیینه افتاد و شکست
با تعجب ، نیت استارت کرد
خودرو دلخسته قرت و قارت کرد