بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
نامــههایت، عکسهــایت خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
❇نجمه زارع❇
اولين عشق زندگیام، مربی مهدكودک مان بود. خانم قاسمی كه او را خاله شهرزاد صدا میكرديم که به نظرم زيباترين، مهربانترين، باشعورترين و بهترين زن عالم بود و من در چهار سالگی، يك دل نه صد دل عاشقش بودم
چند روز پيش، سوار تاكسی كه شدم، ديدم خانم قاسمی كنارم نشسته است. با همان نگاه اول شناختمش، هر چند كه سالهای سال از آن دوره عشق و عاشقی گذشته بود. خانم قاسمی، الان زن چاقی در آستانه ٨٠ سالگی بود كه كنار دخترش كه زن ميانسالی بود نشسته بود و روبهرو را نگاه می كرد
گفتم: سلام خانم قاسمی
خانم قاسمی نگاهم كرد، اما جواب سلامم را نداد
گفتم: منو يادتون هست؟ شما توی مهد، مربی من بوديد
دخترش سلام و عليكی كرد و توضيح داد كه متاسفانه حافظه مادرش مخدوش شده و خاطراتش را از دست داده است
نااميد نشدم و گفتم: من عاشق شما بودم
خانم قاسمی نگاهم كرد و باز هم جوابی نداد
گفتم: هنوزم عاشقتونم
!خانم قاسمی گفت: دروغگو
❇سروش صحت ❇
دختره تو اتوبوس از ایستگاه اول تا اخر دستش تو دماغشه ۱ساعت بهش زل زدم بلكه خجالت بكشه
😂
.
.
.
.
برگشته به من ميگه آقا من نامزد دارم
😂😁
خاک تو سر نامزدت
😂
رفتم آسایشگاه برای دیدن سالمندان . مسئول اونجا میگه : اومدی عیادت
.
.
.
.
میگم: پَ نه پَ اومدم چند تا از این پیرمردها رو ببرم بزرگ کنم
😂
داشتم با دختره چت میکردم اومدم بحث و به حرفای خاک بر سری بکشونم
😂
گفتم امشب شب جمعست هاااا
.
.
.
.
دختره گفت: آره خدا رفتــگان شمارو هم رحـمـت کنه
یعنی همه اجدادم یهویی با هم بهم گفتند هر چی خاک ماست تو اون سرت
😂😁
رفیقم یه اسپورتیج داره یه لیوان آب رو داشبورتش بود بعد با سرعت ۱۲۰ تا اب از آب تکون نمی خورد😂
.
.
.
.
اونوقت من یه قابلمه نذری مامانم داده که واسه خالم ببرم با سرعت ۳۰ تا نصفش ریخت
😂
بعدش نزدیک بود چپ شه تازه دوستامم گرفته بودنش
😂
ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ میزنمتاااا
ﺑﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﻯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﻴﺮ، ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺰﻥ
.
.
.
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ بی ﺷﻮﻫﺮی داره بیداد میکنه
😂😁
دیروز از تو بالکن تف کردم همون زمان یه پورشه شاسی بلند یه بچه سرشونو از تو سانروف ماشین آورده بود بیرون تفم رفت تو حلقش
😂😁😹🐒😂😁
.
.
.
.
اصن زنده شدم همه ی عقده های کودکیم پاک شد متولد شدم باز انگار
😂😁😹🐒
ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ می خوﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺗﻮﺭﯾﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﮕﻢ چه جوری ﺑﺮﻩ ﻧﻘﺶ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ ﯾﺎﺭﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺩﺍﺵ داری اشتباه حرف میزنی بیخیال
😂
من نگاهش ميکنم ، او هم نگاهم ميکند
او برای دل بُريدن ، من برای دل بَری
عشق یعنی تار موهای تنت می ایستند
هر زمان که اسم او را روی لب می آوری
❇❇فریدون مشیری❇❇
لج كنم
مثل بچه ها پا به زمين بكوبم
سرم را به ديوار تكيه دهم و به همه پشت كنم
و بگويم من فقط او را ميخواهم
شايد كسى اين ميان
دلش براى اين كودك بيست و چهار ساله بسوزد
و بگويد عيبى نيست اينكه غصه ندارد
اشاره كند
فلانى را بگوييد برگردد
❇فرشيد شيرى❇
گفتم که پر از عطر بهاری بانو
خب حرف بزن گاه گداری بانو
گفتی: به خدا حرف ندارم آقا
گفتم: به خدا حرف نداری! بانو
❇ناشناس❇
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی
گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: هیچی
بلند بلند خندید. گفتم: واقعا؟ آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم: واقعن هیچی دوستم نداری؟
گفت: نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم
گفتم: نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: نه. اون اشتباه شد. هزار تا
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: یعنی هزار تا منو دوست نداری؟
دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه
لپ هاش گل انداخته بود. گفت: شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم
گفتم: باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟
لبخند زد
چشم هام را گرد کردم و گفتم: هان؟
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری
گفت: هیچی
پرسیدم: هیچی؟
شانه اش را انداخت بالا. گفت: هیچی دوستت ندارم
لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه
داد کشیدم هورا
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: قربان. اینطوری مردمو می ترسونید
پرسیدم: چطوری؟
آهسته تر گفت: اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید
به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد… هشت سال گذشته بود
❇مرتضی برزگر❇
به ساعت نگاه کردم
شش و بیست دقیقه صبح بود
دوباره خوابیدم
بعد پاشدم
به ساعت نگاه کردم
شش و بیست دقیقه صبح بود
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست
قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه