* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

در روزگاران دور شخصی عمه مهربانی داشت روزی از عمه خود پول قرض مي خواهد و عمه با خوش رويی به او می گويد: برادرزاده عزيزم برو گوشه قالی را بلند كن. زير آن چند سكه است، بردار و كار خود را راه بينداز

جوان هم خوشحال و خندان سكه ها را برداشته و به راه خود مي رود

بار ديگر جوان در تنگنای مالی گرفتار می شود و به ياد عمه خود می افتد و به خانه او رفته و مجدداً طلب قرض مي كند. عمه با همان روی خوش و لحن مهربان به او مي گويد: عزيزم برو همان گوشه قالی را بلند كن و سكه ها را بردار

جوان با خوشحالی به سوی قالی می رود، ولی وقتی آن را بلند مي كند، سكه ای نمی یابد! با تعجب می گويد ، عمه جان اينجا كه سكه ای نيست؟

و عمه او در پاسخ مي گويد: عزيزم ! سكه ها را سرجایش گذاشتی كه حالا می خواهی برداری؟

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *