سلام بداخلاق جان
امروز فهميدم مردم دروغ ميگويند كه زمان همه چيز را حل ميكند. هرچه بيشتر ميگذرد دلتنگ تر ميشوم
احتمالا كسي كه براي اولين بار اين حرف را زده هيچوقت عاشق نبوده تا بفهمد زمان يك عشق را كهنه ميكند اما از بين نميبرد
زنان عادت دارند از مرد مورد علاقه شان بت بسازند تا بتوانند با خيال راحت به او تكيه كنند! اما باور كن حتي ذره اي كوچك از وجود تو اغراق نبود!! حتي تو از هرانچه در ذهن من عبور ميكند بهتر بودي و هستي
تو انقدر بزرگي كه بت ها در كنارت كوچك به نظر مي آيند
آن روزي كه براي اولين بار چشمانمان در هم گره خورد
انتظار داشتم نفرتي از تو قلبم را پر كند… اما انگار نه انگار… همين كه از تو متنفر نبودم اذيتم ميكرد
ان روز در هتل كه به من نزديك شدي قلبم در حال ايستادن بود… فاصله مان به اندازه يك قدم بود! بعد از اينكه اسمت را گفتي همين يك قدم را هم از بين بردي… ترس وجودم را فرا گرفت… داشت همه چيز شروع ميشد… خودم را به زمين انداختم و پاهايت را بغل كردم
گريه كردم: اقا لطفا! لطفا با من كاري نداشته باشيد! من مجبور شدم كه بيايم… اگر من پيشنهاد پدرم را قبول نميكردم او ميخواست خواهر ١٣ ساله ام را قرباني كند… اقا بخدا براي شما در اين شهر دختر فراوان است… اقا من اهل اين كارها نيستم…. اقا لطفا
ضجه ميزدم و التماست ميكردم! نميدانم چند دقيقه گذشت اما تو همانجا ارام ايستاده بودي و به من نگاه ميكردي
كمي كه گذشت ارام سرم را بلند كردم و نگاهت كردم نگاهت غم داشت… دلم براي لحظه ارام گرفت… خم شدي و كنارم نشستي… دستت را جلو اوردي و اشكهايم را پاك كردي: هيس… ارام باش دخترك… گريه نكن
و من باز هم گريستم… سرم را در اغوش گرفتي و به سينه ات چسباندي… ارامش مطلق بود! گريستن يادم رفت… فقط و فقط به تو و اغوشت و صداي قلبت فكر ميكردم… وقتي مطمئن شدي كه ارام گرفتم سرم را از سينه ات جدا كردي و با دقت صورتم را از نظر گذراندي
ببين دختر
با صدايي كه به سختي شنيده ميشد گفتم: اسمم گلوريناست
براي چند ثانيه لبخندي مهمان لبانت شد و بعد سريع اخم هايت را در هم گره كردي: گلورينا! تو اگر خودت هم ميخواستي من محال بود به تو دست بزنم! چه برسد حالا كه به اجبار پدرت امدي
اين حرف را كه زدي يكهو از كوره در رفتي و فرياد زدی: عجب پدر احمقي! دوست دارم با دست هاي خودم خفه اش كنم! خداوند نسل اين مردان را از روي زمين بردارد
ارام گفتم: پدرم مرد خوبي بود وقتي كوچك بودم مثل همه پدر ها مرا دوست داشت مرا به پارك ميبرد و به تحصيلم اهميت ميداد اما گرفتار دوست و الكل و قمار شد
چشمهايت غمگين بود اما نميدانم چرا نشناخته مطمئن بودم اهل ترحم نيستي
سرت را تكان دادي و گفتي: حيف… حيفِ زندگي هايي كه با قمار و الكل خراب شده… بلند شو… بلند شو و برو… من با تو كاري ندارم! از اولش هم به ميل من نبود امدنت… اين فرانسوي هاي احمق عادت دارند دخترانشان را در اختيار تاجرهاي كشور هاي ديگر بگذارند و به قول خودشان كاري كنند تا به مهمانشان خوش بگذرد… بلند شو بلند شو و برو
دلم آرام گرفت…! قلبم گرم شد… واقعا گرم شد! اصلا تا آن موقع اين حس را تجربه نكرده بودم! بلند شدم كه بروم… صدايت را شنيدم: گلورينا وقتي از اين اتاق بيرون رفتي لازم نيست تعريف كني كه بينمان اتفاقي نيفتاده! بگذار پدرت عذاب وجدان بگيرد شايد سرش به سنگ خورد
چقدر خوشبينانه فكر ميكردي… پدرمن ديگر پدر نبود كه دلش بگيرد براي دخترش! سرم را تكان دادم… براي اخرين بار نگاهت كردم… چه مردي
از اتاق بيرون رفتم… در را كه بستم همانجا پشت در نشستم… توان رفتنم نبود! تو نجابتم را از من نگرفتي اما ان روز چيز مهمتري از من دزديدي… من ديگر ان گلوريناي سابق نبودم… قلبم پيش تو جا ماند… از همان روز
✳گلورينا✳
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۰
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۵ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۳ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره۱۲ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 11 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۱۰ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۹ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۸ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۷ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۶ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 5 ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره ۴ ◄
از گلورینا به ایرزاک | نامه شماره 3 ◄
قاب عکس تو قلم جام شراب
حال این شاعر دیوانه خراب
عهد و پیمان بسته بودی با دلم
عهد و پیمان تو شد نقش بر آب
❇ناشناس❇
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ
گفت: اﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: چه ﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ ﻭ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ اﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ
❇ﻋﺒﯿﺪ ﺯﺍﮐﺎﻧﯽ❇
مثلا تو هی بخندی
من کادر ببندم روی صورتت
شات پشت شات
از همون پشت لنز
هزار بار بمیرم برای خنده هات
خب!؟
گاهی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم
چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود
امتحانی که در آن، نادانسته های یک کودک بی دفاع، مورد قضاوت دانسته های معلم قرار می گرفت
امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم
اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود
دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و اشتباهات و ضعف هایم است
آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما
بعدها وقتی به عزیزان کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر
آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های عزیزانم را خط بکشم و به اصطلاح انها را تغییر بدهم و ادم کنم
نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی و معرفت و محبت دیگران
می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی و در اشتباهی
کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من
می آموخت
این روز ها خیلی سعی
می کنم دور غلط های دیگران خط نکشم
بله، این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم
امروز سعی میکنم با قسمت درست و خوب ادمها و اتفاقهای اطرافم ارتباط برقرار کنم
غلط و اشتباه و بدی هر چیزی را می گذارم برای خودش
مهم این است که ما میتوانیم با قسمت خوب وجودمان که همان روح معنوی مان است با کل هستی، ادما طبیعت، حیوانات و حوادث وغیره
ارتباط خوب و معنوی پیدا کنیم
همه ی ما مردها یک جا ی مورد علاقه تو زندگیمون داریم
یک ساعتی در روز رو بیشتر دوست داریم
یک عدد بیشتر از همه اعداد ریاضی بهمون انرژی میده
یک ترانه و آهنگ رو بیشتر از تمام آهنگ های خونده شده گوش میکنیم و لذت میبریم
و اینها همه فقط تقصیر یک زنه
❇آراد حسین زاده❇