(سمانه) وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم همه دورم جمع شده بودند و همه حالم رو می پرسیدند بعد گذشت چند دقیقه مهران هم امد . ارام و ساکت یه گوشه ایستاده بود و مهدیه هم امد و کنارش بود مهدیه وقتی نگاه خیره ام رو دید حالم رو پرسید مگر می شد حالم بد باشه بخصوص که مهدیه کنار مهران ایستاده باشه مهران آمد کنارم و حالم رو پرسید بعد انگار که چیزی یادش آمده باشه اخماش رو در هم کرد و توبیخم کرد،اونم داشت حرفای آبجی حمیده رو می گفت حرفای که آبجی حمیده دو روز صبح و شب و نیمه شب بهم می گفت اما بازم نتونسته بود از کارم پشیمونم کنه اما الان که رو این تختم پشیمون بودم کاش به حرفش گوش میدادم اما باید چیزی که رو دلم سنگینی می کرد و بهش می گفتم و دهن باز کردم گفتم