..♥♥………………

قبلا همیشه سیب زمینی هایی که مامانم میسپرد دست من میسوخت
همیشه غذا یا شور میشد یا بی نمک
همیشه موقع کار کردن یا دستم میسوخت یا چاقو دستمو میبرید

ناراحت نبودم از بریدن دستم. چون وقتی میفهمیدی اولش دعوام میکردی ولی بعدش انقد بغل مجازیت میچسبید که گونه هام گل مینداخت اون موقع دوتامون دانشجو بودیم. نمیدونم چرا از اینکه هر دقیقه باهم باشیم زده نمیشدیم. تو کلاس که با هم بودیم،بعدشم یا میرفتیم بیرون یا گوشی دستمون بود و پشت هم حرف میزدیم و پیام میدادیم

راستش الان دیگه غذاهام نمیسوزه… دستمو چاقو نمیبره‌… جای نمک تو غذا شکر نمیریزم

مامانم میگه کدبانو شدی، ولی من همیشه این چیزا رو بلد بودم

نمیدونن فکر تو نمیزاشت… نمیدونن سیب زمینی ها بخاطر حرف زدن با تو میسوخت… نمیدونن
درسمون که تموم شد همه چی عوض شد… تو دیگه بیکار نبودی که همش بخوای با من باشی
من درکت میکردم، اولاش که دنبال کار بودی و بعدشم کار پیدا کردی و بعدشم از سر کار خسته میرسیدی خونه حال منو نداشتی و بعدشم با همکارت ازدواج کردی

مامانم میگه من یه کدبانو شدم

میشه از همکارت، نه ببخشید همسرت تشکر کنی؟

اون باعث شد من یه کدبانو بشم
یه کدبانوی تنها که هنوزم چند جایی از دستش جای روغن داغ مونده

..♥♥………………

❇حنانه اکرامی❇