داخل خانه ی بی پنجره ام
امشب از تنهائی
شکل یک شاخه ی خشکی شده ام
شکل یک ناله که از حنجر جغدی آید ، غمگینم
مثل یک مرغ اسیر قفس و زنجیرم
امشب از تنهائی
مثل یک مار بخود میپیچم
نفسم میگیرد
گوشهایم داغ است
غرق یک فکر عجیبی شده ام
با خودم می گویم
عشق هم وصله ی ناجوری بود
روی پیراهن بی رنگ دلم
همه ی آبادی فهمیدند
که چقدر مجنونم
امشب از تنهائی
روح من رنجور است
حس یک آدم بیکس دارم
کاسه ی حوصله ام لبریز است
من گمان میکردم یار فراوان دارم
لیک امشب همه چیز روشن شد
تنهائی
من به تنهائی خود پی بردم
! … تنهائی
* ناشناس *
هر چه میخواهد دل تنگت بگو