♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: تام هیكل پولی نمی ده! و رفت و نشست

مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همون جمله، رفت و روی صندلی نشست… و روز بعد و روز بعد

این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟

بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و … ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود

بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: تم هیكل پولی نمی ده

مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: برای چی؟
مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت تام هیكل كارت استفاده رایگان داره

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪