♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

خوب یادم نیست چندساله بودم
تنها بخاطر دارم یک روز در هیاهوی این زندگی ناگهان به دو چشم مشکی و نافذ برخوردم که از آن به بعد آن دو تیله ی مشکی رنگ تمام دنیای من شدند
خوب به یاد دارم اولین بار که دیدمش با چشمان مشکیش و یک لبخند که از صورتش محو نمیشد خیره شد بهم و گفت
جانم بفرمایید؟

تا آن زمان از انسان های زیادی

“جانم بفرمایید”

شنیده بودم ولی انگار جنس این یکی فرق داشت
آنقدری ناب بود که وقتی شنیدم مانند مسخ شده ها چشم از او برنداشتم و با لکنت حرفمو گفتم

از آن روز زمان زیادی میگذرد
آنقدر زیاد که من در کوچه پس کوچه های این شهر بجای او چند تار موی سپید لابلای موهایی که حسرت انگشتان او به دلشان مانده یافتم

من دیگر هیچ جای این شهر را پیدا نکردم که بروم آنجا زل بزنم به جانانم و او به من از همان “جانم بفرمایید“های همیشگی اش تحویل بدهد و من بشوم شبیه دخترکی که شیرین ترین شراب دنیارا چشیده

من بزرگ شدم ؛ عوض شدم ؛ عاقل شدم اما عشق او نیز در وجودم بجای اینکه از بین برود با من قد کشید و هرروز بزرگ و بزرگ تر شد

هنوز به عادت آن روزهایم در دفترچه ای که لای ورقهایش گلبرگ گل سرخ است چوب خط میکشم برای دیدنش
آن زمان عاشق جاهای آرام بودم تا بنشینم و ساعتها بدون هیچ دغدغه ای به او فکر کنم اما امروز ساعتها در خیابان های شلوغ پرسه میزنم به امید پیدا کردن یک نگاه آشنا

آری چشمانش مشکیست ، همرنگ چشم هزاران نفری که هرروز از کنارم عبور میکنند اما چه کسی میتواند مانند او نگاهم کند؟

نمیدانم سرانجام قصه ی این عشق گم شده چه میشود؟
اما خوب میدانم روزی میرسد که دخترم از من میپرسد

مادر بنظرت عاشقانه ترین جمله ی دنیا چیست؟

و من با چشمانی به اشک نشسته میگویم
جانم بفرمایید؟
و او به اینهمه دیوانگی من میخندد

خوب میدانم روزی فراموشی هم که بگیرم
همه کسم را هم از یاد ببرم چیزی در اعماق وجودم فریاد میزند من کسی را دوست داشته ام