داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بیآنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد
چند کوچه آنطرفتر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر میرسید، پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد
پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بیآنکه کلمهای با هم حرف بزنند
وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد
وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید، جواب داد: پیش خدا
پیرمرد هم به خانهاش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خورد
پائولو کوئیلو
6 سال پیش
ش شالب😀😄
6 سال پیش
[شیخ المریض]
[بلقیس]
6 سال پیش
ش شالب😀😄
ممنونم قرقری 😊
6 سال پیش
مثه همیشه عالی مهرنازی 😍😙😊
هر چه میخواهد دل تنگت بگو