*@***/*

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند، او می‌دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد

چند کوچه آن‌طرف‏‌تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می‌رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می‌کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد

پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آن‌ها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی‌آنکه کلمه‏‌ای با هم حرف بزنند

وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوش‌حال به نظر می‌رسید، جواب داد: پیش خدا

پیرمرد هم به خانه‌اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا این‌قدر خوش‌حالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خورد

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

پائولو کوئیلو