^^^^^*^^^^^

ما دخترهای غمگین شانزده ساله‌ای بودیم که فکر می‌کردیم اگر می‌شد رنگ موهایمان را روشن کنیم، تکلیف‌مان هم روشن می‌شد.
ما، با ماتیک‌های قایمکی و کابوس‌های یواشکی و آرزوهای دزدکی.
ما و کارت پستال‌هایِ
« سوختم خاکسترم را باد برد، بهترین دوستم مرا از یاد برد»

ما و شعرهای دوران مدرسه، اولین دست نوشته‌هایی که توی دفتر ِکوچک یادداشت می‌نوشتیم و مشاور دیوانه به خیال اینکه این یک نامه برای پسر مردم است از ما می‌دزدید

ما، که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم. ترسیدیم مقنعه‌هایمان چانه‌دار نباشد و چشم سفید باشیم

ما که توی کتاب‌هایمان فروغ نداشتیم، چون فروغ میان بازوان یک مرد گناه کرده بود، ما فقط یاد‌ گرفتیم مثل کبری تصمیم‌های خوب بگیریم، و آن مرد؛ هرکه می‌خواهد باشد، مهم این است که داس دارد

ما که تمام عمر ترسیدیم دختر بدی باشیم

^^^^^*^^^^^