♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت

صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق
چرا این کار را می‌کنی؟
دزد گفت: چه اشکالی دارد؟
بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است

چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟

صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم

آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد

دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی

صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند
من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست

دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن

برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار

♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥