(“قسمت سوم”)

o*o*o*o*o*o*o*o

user_send_photo_psot

(“قسمت سوم”)

o*o*o*o*o*o*o*o

الهی داداشم نگران شده
دوباره کیانی گفت:چیز مهمی نبود ماشین ما صدای دزدگیرش درمیادخانم فروزش هم که داشتن از اینجا رد میشدن لطف کردن اومدن اینطرف تا ببینن مشگل چیه

یه تای ابروی سیاوش بالا رفت:اها که اینطور
قشنگ معلوم بود باور نکرده

میدونه من داشتم کرم میریختم تقصیر خودمه ولی یکی نیس بش بگه: منگل اینقد تابلو نباش الان اینا میفهمن ابروم میره دیدم اگه همینجوری ادامه پیداکنه سیاوش باهمون قیافه کولی وارش شرف مرفو میبره یه اِهم کردم:اهمممم…ببخشید اگه اجازه بدید ما از حضورتون مرخص شیم
اوهو چه لفظ قلم حرفیدم چش نخورم صلوااات

کیانی هاباهم:خواهش میکنم بفرمایید
باسیاوش ازشون خدافظی کردیم اوناهم رفتن سراغ عروسکشون هیییی کاش مال من بود
حالا که نیست
میدونم ولی کاش بود
ناشکری نکن
باشه ولی ارزو که عیب نیست
اره اینم حرفیه

تارسیدیم به باغ نه من نه سیاوش حرفی نزدیم ازدورسحرو هانیه رو تشخیص دادم ولی نارین نبودش باآرنج زدم تو پهلویه سیاوش:آی چته وحشی
من:سیا نارین کوش؟

سیاوش:خو مثه ادم بگو چرا پهلومو سوراخ میکنی
من:باشه حالا بگو نارین کجاست؟سیاوش:شماکه نبودت یکی از دوستاشو دید رفت پیشش
من:کدوم دوستش؟
سیاوش:چمیدونم فکرکنم اسمش محسابود
اها اون ایکبیریو میگه فکرمو به زبون اووردم:اون ایکبیریرو میگی خب کجاست؟سیاوش:کجاش ایکبیریه به نعمت خداتوهین نکن اوناهاش داره باخنده هاش دل میبره
با چندش نگاش کردم وگفتم :اییییی تو دیگه این حرفارو نزن که همینجا اوق میزنم
سیاوش خندید و گفت:حسودیت میشه نانازی
من:نه بی مغز خودم میدونم اون خوشگله حسودی نداره خودم بهترم
مثه چی دروغ میگم اخه چیم بهتره ولی خداییش بهش حسودیم نمیشد نمیدونم چرا
گفتم:حالت چندشم به خاطر طرز حرف زدنته مثه همین پسرای لوس دخترنما حرف زدی از هیکله گوریلیتم که خجالت نمیکشی من جایه تو خجالت کشیدم
سیاوش همونجور که با استفهام نگام میکرد گفت:اولندش خجالت پیرزن میکشه
دومندش از حرف زدن عمت چندشت بشه
سومندش چرامثه یه حیوون نجیب دروغ میگی معلومه حسودیت شده و چهارمندش
کمتر وِربزن سرررم رفتتتت
چپ چپ نگاش کردم و چیزی نگفتم پسره خنگ منگل به من میگی وِرنزن دارم برات تا دِقِت ندم ولت نمیکنم؛ نگاهمو ازش گرفتمو رفتم پیش هانیه و سحر
اونم که تو شوک مونده بود که چرا اینجوری جوابشو ندادمو رفتم همونجا مونده بود کودن
سحر:به به نازی خودمونه اینکه چه عجب ما شمارو دیدیم ستاره سهیل
خندیدم:والا من همین اطرافم شما سرتون شلوغه تحویل نمیگیری
خودش میدونست منظورم با خواستگارشه جیغ کشید و محکم کوبید تو سرم
من:ایشالا دستت قلم شه دختره وحشی حداقل جلوی بقیه خودتونگه دار
نیششوبازکرد:تا تو باشی به مسائل شخصیه من اشاره نکنی
من:ایشالا خودتو مسائل شخصیتو باهم خاک کنم
سحر:ایشالاخودمومسائل شخصیم به پایه هم پیرشیم بعده دویست سال باشه خاکمون کن
من:خاک تو سره شوهر ندیدت
زبونشو دراوورد و چیزی نگفت
من:خب هانی جون خودم چراساکته نکنه سامی جون زبونشو خورده
هانیه خندید:خسته ام واسه همینه
منو سحر به هم نگاه کردیم و خندیدیم:خب قراره خاله شم؟
هانیه یه سال بود با برادره سحر
سامان ازدواج کرده بود
هانیه قرمز شد و گفت:زهرمار بی حیاها
که باعث شد بلندتر بخندیم
بین خنده هامون سیاوشم رسید:به چی میخندین بگین منم بخندم
من تا دیدمش خندم و جمع کردم واصلا تحویلش نگرفتم
حقشه امشب به غلط کردن باید بیفته یه لبخندموزیانه زدم
سحر و هانیه از این کارم تعجب کردن چون منوسیاوش همیشه درحال کل کل و بگو بخندیم
سحر:یه مسئله دخترونه بود به شما ارتباطی نداره
سیاوش:اها اوکی
در همین بین نارینو دیدم براش دست تکون دادمواشاره کردم بیاد پیشم
خیلی وِل گشته بود بسشه والا باید کناره خودم باشه من به این جماعت بالاشهرنشین اعتماد ندارم
نارین اومد و کنارمون ایستاد
سیاوش:میگم یه نفر نازکرده با ما قهره کسی میدونه کیه؟!
میدونستم خودمو میگه خودموزدم به اون راهو اخم کردم
هانیه:اومممم فکر کنم من بدونم کیه
سیاوش:جون من خب بگو
هانیه:اوله اسمش ن داره
سیاوش:خب؟ سحر:بعدشم ا و ز داره
سیاوش:اره اره بقیش
نارین:اخرشم ی و ن داره
سیاوش:اوهوم خبببب؟هانیه:حالا کناره هم چی میشن؟سیاوشو سحرو نارین باهم:نازنین
هانیه:افرین ولی چرا قهرکرده این نازنین خانم؟؟خندم گرفته بود ولی هماکان اخممو حفظ کرده بودم
سیاوش:اخه یه سیاوش نامی یکم اذیتش کرده حالاهم پشیمونه
سحر:الهی طفلی سیاجون ناراحته
سیاوش:هانی جونم میشه به ایشون بگی خفه شه بزاره ادامه مراسمو بریم
نارین وهانیه شروع کردن به خندیدن سحرم حرس میخورد
نتونستم دیگه طاقت بیارم:برا آشتی شرط دارم
سیاوش:امر بفرما
یه چشمک زدم به اون سه تا و گفتم:باید یه شب هممونو ببری شهربازی کلی بازی کنیم بعدم ببریمون یه رستوران تووپ یه غذای مشتی بهمون بدی
سیاوش:چشم قبول
من:وایسا هنوز تموم نشده بعدشم یه روز باید ببریم بام تهران کلی بستنی برام بخری هر طعمی که گفتم چون اوندفعه نزاشتی شکلاتی بخورم
سیاوش:خب دیگه امری نیست
من:نوووچ
که دیدم سحر داره بال بال میزنه اشاره میده
اهایادم رفته بود:نه وایسا یه چیزی یادم رفت باید یه روز ماشینتو بدی ما بریم دور دور
سحر:من با این شدید موافقم
سیاوش:حالا که فکرشو میکنم قهر بمونی بهتره
قیافم اویزون شد حیف گفتم سیاوشو بتیغم نشد هیییی
من:باشه قهرم پس
رومو مثه بچه ها کردم اونور
سحر:عه سیاوش بچمواذیت نکن
من:خفه شو سحر
شروع کرد به خندیدن
سیاوش:حالا که فکرشو میکنم اینا به قهر نکردنت میرزه باشه جهنمو ضرر قبول
اینقد خوشحال شدم که نگو مثه خری ک تیتاب بهش داده باشن ذوق کردم(البته دور از جونم)
من :افرین بهترین تصمیم عمرتو گرفتی جانم عَف خوردی حسابییییی
شروع کردن به خندیدن خودمم خندیدم
از دور کیانی هارو دیدم که واردباغ شدن نگام کردن برام سرتکون دادن منم متقابلا سرتکون دادم خواهی نشوی رُسوا همرنگ جماعت شو
اون سر تکون داد منم سر تکون میدم
یعنی اگه اون ماچت میکرد تو هم ماچش میکردی
مرض اون غلط میکرد فکشو پیاده میکردم نگا توروخدا خُل شدم رفت دارم راجب اتفاقی که نیفتاده حرف میزنم
شاید افتاد کسی ازاینده خبر نداره
ساکت توهم به قول سیاوش کم ور بزن
به کل دارم مخمو از دست میدم
اثرات گشتن با این سه تا کودن
نارین بازومو گرفت وگفت:نازی چته دوساعته زوم کردی روزمین؟من:داشتم به این فکر میکردم که از وقتی با این سه تا گشتم دارم مثه خودشون کودن میشم
نارین ازاین حرفم ریسه رفت ولی خودم واقعا بهش باور داشتم تاوحالا هزاربارم بهشون گفتم هربارم گفتن:کودن چو کودن بیند خوشش اید
خلاصه چون هوا سردبودو اونجاهم که خارج ازشهر بود کسی جرعت نمیکرد لباساشو عوض کنه
همه با همون مانتو و شال وپالتو بودن. بعد از اینکه دیجی کلی عر زد و بقیه هم خودشونو اون وسط خفه کردن بارقص حالا من موندم چجوری میتونن بااون حجم لباس برقصن؟؟بلاخره عروس و داماد تشریف اووردن چون زیاد با شبنم صمیمی نبودم یه تبریک نیمه گرم به خودشو شوهرش گفتمو اومدم کنار چون عروسی یه دفعه ای شد و وقت نکردم کادو بخرم
واسه همین سیاوش کادوشو از طرف هردوتامون میده
پسرم چه مهربونه
شامم کوفتم شد از بس سحر زر زد و از خواستگاره جدیدش گفت حتی مدل دکمه های کتشم بهم گفت این اخریا دیگه میخواستم بشقابو بکنم تو حلقش بلکه خفه خون بگیره که یه نفر صدام کرد:خانم فروزش!!!برگشتم ببینم کیه که کیانی بزرگ ودیدم وا این دیگه بامن چیکارداره هییییییععععع نکنه فهمیده وااای خاک برسرم الانه که ابروم بره به خودت مسلط باش با اظطراب جواب دادم:بل..ه
کیانی:میشه یه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟من:بله..حتما
جلوی چشمایه بیرون زده نارینو و فک پایین افتاده سحر باهاش راه افتادم هانیه و سیاوشم معلوم نیست کدوم گوری بودن باهم شروع کردیم قدم زدن سعی کردم صدام از استرس نلزره
وا مگه چیکارکردی اخه؟! نخوردی ماشینشو که
میدونم ولی نمیدونم چرا اینقدر میترسم
! نترس
اروم گفتم:خب امرتون!!کیانی:من میدونم شما چرا کناره ماشین بودین
دیدی دیدی گفتم فهمیده من اگه شانس داشتم که حال و روزم این نبود
سعی کردم خودموبزنم به کوچه معروف علی چپ:متوجه منظورتون نمیشم؟!کیانی:لازم نیست چیزیو مخفی کنید دوربینای مداربسته همه چیو ظبط کردن
مگه اونجا هم دوربین داشت؟ اخه معلومه که داشت مگه میشه همچین جایی دوربین نداشته باشه
چرامن ندیدم؟؟ چون مداربسته ان معلوم نیستن
ادم به بدشانسی من اصن هست:( توافکارم غرق بودم که کیانی مثه پارازیت پرید وسط:خب میخواین قبول کنیدیابریم فیلمو نشونتون بدم
یجوری میگه فیلم دارم و قبول میکنی انگار قاتل زنجیره ای گرفته پسره بیشعور
عصبانی شدم مگه چیکارکرده بودم اخه باعصبانیت گفتم:یجورحرف میزنیدانگارباقاتل و دزد طرفید خوبه فقط چن تاعکس گرف…
فهمیدم چی گفتم خاک تو سرت خودت اعتراف کردی کیانی یه ابروشو داد بالا وگفت:خب پس جریان اصلی این بود
نازنین خاک توسره منگلت کنم که نمیتونی دودیقه زبون به دهن بگیری من:خب راست میگم مگه کاره خلافی کردم که اینجوری صحبت میکنید..کیانی:من قصد توهین به شما رو نداشتم راستش این ماشین مال یکی از دوستان منه که دسته منه میدونید که از محدود ماشینا هم هست باید حسابی مراقبش باشم واسه همینه اینقد پاپیش شدم
تعجب کردم پس مال خودت نیست خب مجبوری همچین ماشینیو بگیری که همش چشمت بهش باشه والا
من:ولی من کاری نکردم الان که متوجه شدید
کیانی:بله به هر حال ببخشید مزاحمتون شدم
من:خواهش میکنم مراحمید
کیانی:الان دیگه همه میخوان برن
اگر افتخار بدید و برای جبران تا مقصدتون برسونم
راستش از خدام بود سوار همچین ماشینی بشم
ولی نه اهلش بودم سوار ماشینه غریبه شم
نه حوصله غُرغُرای سیاوشو داشتم
برا همین گفتم:نه ممنون ماشین هست
کیانی:باشه هرجور مایلید
از آشناییتون خوشحال شدم
من:همچنین
کیانی:دیگه من از خدمتتون مرخص میشم
به امید دیدار

اینقد از این کلمه بدم میاد که نگو
از شانسم همشم بهم میگن
اون از اون موقع که اون پسره بهم گفت
فامیلش چی بود؟! من اخرشم فامیل اینو یاد نمیگیرم
اینم از الان
در جوابش فقط یه لبخند زدم
بلاخره شرشو کم کرد و من تونستم برگردم پیش بقیه
کناره هم ایستاده بودن
سامانم بهشون اضافه شده بود
باهاش احوالپرسی کردم:سلام خوبید آقا سامان؟
سامان:ممنون به مرحمت شما
من:هوای این آبجی مارو دارید که؟!
سامان به هانیه نگاه کرد
واقعا عشق رو میشد از توچشماش خوند
گفت:مگه میشه آدم هوای زندگیشو نداشته باشم
هانیه خجالت کشید وسرشو انداخت پایین
الهی فداش شم هنوز خجالت میکشه
خندیدمو گفتم: حواستون هست که تو این جمع مجردم هست آیا؟!!
خندید و چیزی نگفت
سنگینی نگاهی و حس کردم برگشتم دیدم بقیه: هانیه و نارینو سحر که با چشمایه ریز شده نگام میکردن
یعنی زود به هانیه هم گفتن!! بابا اینا رو دست بی بی سیو زدن و اما سیاوش که با یه من عسلم نمیشه خوردش
چنان با اخم نگام میکرد که هر کی جایه من بود خودشو خیس میکرد
ولی من عِین خیالمم نبود
چون دیگه عادت کرده بودم
یه لبخند دندون نما بهشون زدم و گفتم:وا چتونه چرا مثه گرگایه گرسنه که طعمه پیدا کردن نگام میکنین
سیاوش:این نره خر کی بود؟من:کدوم؟
سیاوش:همونی که الان داشتی باهاش قدم میزدی
من:مطمعنی من بودم شاید اشتباه گرفتی
سیاوش:نازی تاهمینجا یکیمون شهید نشده بهتره بگی
خندیدم:باشه بابا همون پسره بود که صاحب اون ماشین خوشگله بود
سیاوش:اینو که خودمم فهمیدم باجنابعالی چیکار داشت؟!
من: هیچی بابا اومد گفت چیکار داشتی منم گفتم عکس میگرفتم خلاصه اونم گفت ماشین مال من نیست واسه همین باید مواظبش میبودم واسه همین پرسیدم هیچی دیگه همین تمام
سیاوش:مطمعنی همین بود؟من:بلــــــه
راستش اون قسمتایی که بهم پیشنهاد داد برسونتم و براش تعریف نکردم چون حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدم
سحر و هانیه و نارین همچنان با چشمایه ریز شده نگام میکردن
من:هان شما دیگه چتونه؟
سحر:یعنی دو ساعت داشتی با اون یارو فک میزدی همینارو گفت؟؟!!من:نه چن بارم ازم خواستگاری کرد که رد کردم خب منگل جون من دیگه چه حرفی با اون داشتم که بخوایم بزنیم:/
سه تاشون چپ چپ نگام کردن که هانیه گفت:خب حالا عکساتو نشون بده ببینم چه کردی
بایاداوری عکسا خندم گرفت
سریع گوشیمو دَر آووردَمو عکسارو نشونشون دادم
فکاشون افتاده بود
سامانو سیاوشم از دیدن قیافه های اونا کنجکاو شده بودنو هِی سراشونو کج میکردن که ببینن
سحر:وااای محشره
من:بله میبینی چه خوش عکسم
یه وری نگام کرد و گفت:تورو نمیگم ماشینو میگم
من:ولی من دقیقا خودمو میگم
سحر:خودشیفته
که باعث شد نیشمو تا تَه باز کنم مَحو رنگ و لَعاب ماشین شده بودن
نارین:نازی چرا این عکست تاره!؟ انگارگوشی از دستت افتاده
بادیدن عکسو یاداوری اتفاقا ریسه رفتم و کل ماجرارو تعریف کردم
سامانو سیاوش که مرده بودن از خنده سحر و هانیه و نارینم زمینو گاز میزدن
سیاوش:پس بگو چرا صدای ماشینشون که دراومد تواونجا بودی
دوباره خندید
منم خندیدمو گفتم:پسره پررو انگار قاتل زنجیره ای گرفته بود یجوری بهم گفت من میدونم اونجا چیکار میکردی
سحر:ولی خدایی ماشینه خیلی توپه
روبه سیاوشو سامان پرسید اسمش چیه
سیاوش:پُرشه
سامان:نه بابا لنکوروز کوپه بود
سیاوش:میگم نه من میدونم یاتو پُرشه است شک نکن
سامان:اونوقت ازکجا مطمعنی؟!
اوناهمچنان سراسم ماشین کل کل میکردن سیاوش اومد چیزی بگه که نارین پرید وسط
نارین:-فراری پینین فارینا سرجیو -قیمتشم 3 میلیون دلار
سه میلیوووووووون دلاااار فکه هممون افتاد باورم نمیشد قیمتش این باشه
سیاوشو سامان که بهشون برخورده بود که نارین که یه دختره میرونه و اونا نمیدونن با غیظ گفتن:توک زبونمون بودا
که باعث شد بخندیدم حتی خودشونم خندشون گرفت
خلاصه کم کم همگی ازم رفتن کردن
منو نارین که وِبال گردن سیاوش بودیم نه حرفمو پس میگیرم تا دلشم بخواد ما رو برسونه ما بهش افتخار میدیم
خیلی پررویی
بله میدونم
خااااک تو سرت
سحر که با ماشین باباش اومده بود هانیه هم که با شوهر گرام سامان رفت
اینقدر خسته بودم که تا سوار ماشین شدم سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم
یکی نیس بگه اخه مگه کوه کندی
بله کوه کندم از صب سرکار بودم بعدم اومدم اینجا دارم هلاک میشم
نارینم که تا سوار شدیم اون هندزفری های بیخود و گذاشت تو گوشش
یادم باشه بندازمشون دور و گرنه شنواییشو از دست میده
سیاوشم دید زیاد روفرم نیستم سکوت کرده بود
باتکونای دستی از خواب بیدار شدم سیاوش بود
نگاش کردم
سیاوش:پاشو رسیدیم
ولی من بدون توجه باز خوابیدم
سیاوش یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه پس مجبورم خودم ببرمت بالا
اول متوجه منظورش نشدم ولی یه دفعه چشام تا اخرین حد ممکن باز شدن
بله بله چه غلطا با اخم نگاش کردم:شما خیلی بیجا میکنی
سیاوش خندید و گفت:نمک نشناش اومدم ثواب کنم کباب شدم
من:ثواباتو نگه دار واسه عمت
سیاوش:مخلص اون که هستم ولی اول خانمایه جوون و خوشگل
جیغ زدم
سیاوش بیشترخندید:اه چته بابا کر شدم
من:به درک
ازماشین پیاده شدم که دیدم نارین رفته تو سالن ساختمون ایستاده سریع با سیاوش خدافظی کردم اونم با یه تک بوق رفت
نارین:حالا هم نمیومدی
نگاش کردمو چیزی نگفتم
باهم سوار اسانسورشدیم ورفتیم خونه لالا…
خداروشکر فردا زیاد تو شرکت کار نداشتم میتونستم مرخصی بگیرم
واقعا نا نداشتم برم سره کار.صب زنگ زدم و مرخصی گرفتم بعدم خوابیدم تالنگ ظهر
ساعت یک بود که از خواب بیدار شدم باورم نمیشد اینهمه خوابیده باشم
ولی خیلی چسبید همه خستگیام از تنم رفته بود
پاشدم یکم سرو وَضعمو درست کردمو رفتم بیرون
هرچی نارینو صدازدم جواب نداد
وارده اشپزخونه شدم که دیدم خانوم یادداشت گذاشته که با دوستاش رفته بیرون
دختره سرخود نباید منو بیدار میکرد بهم میگفت داره میره بیرون برات دارم
حوصله غذا درست کردن نداشتم زنگ زدم پیتزا سفارش دادم و بعدش نشستم جلوی تی وی تا وقت بگذره
حدوده بیست مین بعد پیتزارو اووردن مثه قحطی زده ها پهن شدم رو میزو تا تیکه اخرشو خوردم واقعا خوشمزه بود
میزو جمع کردم و بازم نشستم جلوی تی وی
پووووف حوصلم بسی سررفته چه کنم؟؟!!
تصمیم گرفتم زنگ بزنم به سیاوش گوشی و برداشتمو شمارشو گرفتم
بعد از چن تا بوق جواب داد:الو
من:الو سلاممم چطوری سیا خوبی خوشی سلامتی نازیات چطورن سلامممم گرررم برسون بهشون به بهونه منم چن تاماچ ابدار ازشون بگیر
خندید و چیزی نگفت
من:الو چرا حرف نمیزنی نکنه به امیده خدا دعاهام جواب داده ولال شدی…
و بازم سکوت فقط صدای خنده و نفس زدن میومد دیگه داشتم عصبی میشدم:اگه لال شدی عِه و عو از خودت در بیار که من بفهمم زنده ای حداقل
و بازهم سکوت
دیگه واقعا عصبانی شدم:اه بسه دیگه زبون به اون درازی تو دهن گشادت هست خبره مرگت چرا تکونش نمیدی
بازم سکوت و صدای خنده
کفری شدم و داد زدم:سیااااا زهرمااار رو آب بخندی ایشالا حناق بگیری پسره بیمصرف ایشالابا دستایه خودم کفنت کنم ایشالاخبره مرگتو واسه مامانت ببرمممم
که یه دفعه صدایی از پشت خط اومد که گفت:اگه مامانم بفهمه همچین حرفایی به پسرش میزنی سرتو از بدنت جدامیکنه
وبعدش خندید صداش بینهایت شبیه سیاوش بود با شک پرسیدم:سیاخودتی؟
صدا:نه قولشم
هیییع خااااک بر سرم حالا فهمیدم این که سیاوش نیست داداش دو قلوشه یادم رفت بگم که سیاوش یه برادره دوقلوداره ولی هیچ شباهتی بهم ندارن
تنها چیز مشترکی که دارن تُن صداهاشونه که بینهایت شبیه همن
اخه چجوری نفهمیدی تو ابروم رفت با اینکه میدونستم از پشت تلفن نمیتونه منو ببینه ولی داشتم از خجالت اب میشدم نمیتونستم حرفی بزنم
سیامک سکوتو شکست:الوهستی؟
به هزار زحمت زبونمو تکون دادم:ب..له..
سیامک:خداییش همیشه با سیاوش اینطوری صحبت میکنی
ای خدااا چرا منو نمیکشی راحت شم حالاچه فکرا که پیشه خودش نمیکنه:نه..یعنی اره..خب نه..نمیدونم
نمیفهمیدم چی میگم هول شده بودم سیامک خنده ریزی کرد و گفت:اهافهمیدم پس دفعه های بعد حواست باشه خوده سیاوشه یا بنده
یه دفعه طوطی وار شروع کردم به حرف زدن:شرمنده تورو خدا ببخشید من فکر کردم سیاوشه
اون که انگار این بحث خیلی براش جالب شده بود پرسید:یعنی همیشه با سیاوش اینجوری حرف میزنی؟
واقعا داشتم میمردم از خجالت:نهههه اصلاااا خواستم شوخی کنم به جون خودم وگرنه هیچ وقت اینجوری باهم حرف نمیزنیم
سیامک:باشه بابا چرا صدات میلرزه مگه میخوام اعدامت کنم
کاملاااا دیگه ابروم رفت نازنین مردشور ببرت که نمیتونی دودیقه تحمل کنی خودتو نگه داری بفرما فهمیدداری از خجالت میمیری
باناراحتی پرسیدم:خیلی معلومه آقا سیامک؟
معلوم بود هول کرده:نه ولی اگه دقت کنی بله معلومه به هرحال از هم صحبتیت خوش حال شدم ببخشید من باید برم خدافظ
تعجب کردم اینم خود درگیری داره هااا نزاشت حداقل با خوده سیاوش صحبت کنم
بعده گَندی که زدی میتونستی؟
خب نه ولی واقعا ابروم رفت چه حرفای چرتی زدم
حالا پیشه خودش میگه این دختره سبک مغز دیگه کیه خاک بر سرت سیاوش که گوشیت همیشه دست اینو اونه
یکی نیس بش بگه شاید چیزای خاک برسری داشتی داخل گوشیت یکی ببینشون که شرف مرفت دود میشه میره هوا
عه نازی خیلی بیتربیت شدیا
خب مگه دروغ میگم
نه ولی یکمم تربیت داشته باش
باشه بابا تو هم
یادم باشه یه روانکاو حتما برم خود درگیریام زیاد شده میترسم عقلمو از دست بدم
ده مین بعد سیاوش زنگ زد از حرف زدنش معلوم سیامک چیزی از مکالممون بهش نگفته
منم تصمیم گرفتم بهش حرفی نزنم
بعدازکلی فک زدن گوشیوقطع کرد
همون موقع زنگ در خونرو زدن
فکر کردم نارین ولی نه او کیلید داشت!!؟؟
واسه اطمینان یه شال و مانتو تنم کردم بعد درو باز کردم
از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم
شخص پشت در:سلام…

o*o*o*o*o*o*o*o
راستییییییی بلاخره اسمه رمانمو پیدا کردمممم😄

o*o*o*o*o*o*o*o

 

قسمت اول ◄

قسمت دوم ◄