○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

خنگولیا سهلام، خب میخوام بمناسبت آپدیت خنگول! یه خاطره از دوران پرفراز و نشیب طفولیتم واستون تعریف کنم، دیگه خوب و بدشو شما به بزرگی خودتون منو عفو کنید و مرسی تمام

خب جونم براتون بگه که این خاطره برمیگرده به دوازده سال و اندی پیش تقریبا و سه چهار سالگیم (چون دقیقا یادم نمیاد کی بوت) و از اندک صحنه هاعیه که یادم میاد حالا همون چیزایی که یادم میاد میتایپم
اوووووف خاطرم اینقد که توضیح دادم طولانی نی

یادم میاد یبار تو خونه، مامانم به یکی از دلایل زیر که احتمال میدم، منو گذاش رو کابینتای آشپزخونه که خودشم همونجا به کاراش برسه بنده خودا

چون خیلی شیطونی میکردم

تنها و بدبخت بودم مامانم دلش سوخته گفته بذارمش اینجا تنوع بشه براش

تنها بودم ولی اصن بدبخت نبودم و در صورت تنها موندن هر لحظه ممکن بود یه دسته گل به آب بدم، پس مامانم تنها موندنم رو صلاح نمیدونسته که گذاشتتم اونجا

انقد جیغ و داد کردم که مامانم مجبور شده منو بذاره اونجا

(که بعیدم نیس از بنده حقیر)

یهویی مهر مادری مامانم فوران نموده و خواسته به من خوبی کرده باشه

دله مامانم برا من تنگ شده بوده

(خودمم اینو قبول ندارم البت)

هیچی دیگه مامانم رفت سراغ کاراش
عاغو من یه نگاه گذرا از چپ به راست تو آشپزخونه انداختیدم
گردنم سمت راست موند
یه چیز خیلی باحالدیدم
اگه گفتین چی؟
نه اون نه
این نه
اینم نه
نه
اهان
درسته
سرویس چاقو

بعله دیگه شروع کردم به بررسی کردن سرویس چاقو و یادمه چقد برام جذاب بود
قیچی و چاقو تیز کن و چاقوها و بعلههه رسیدیم به ساطور
خب من نمیدونستم این گندهه چیه از تو جاش درش اورده دیدم اهــــــــــــــ این چه باحاله، اصن تا حالا کجا بوده
و خب اون لحظه این سوال تو مخم کوچولوم پدید اومد که عایا کاربردش چیه؟!؟

یه نگاه به اطرافم کردم هیچ چیز خاصی توجهمو نجلبید و بهلــــــــــه رسیدم به خودمــــــــــــ ، اون لحظه پرده بین انگشت شصت و اشارم به نظرم خیلی چیز عجیب واضافی و به دردنخوری اومد

(مدیونید اگه فکر کنید آدم فضولی بودم)

با چشمای گشاد شده نگاش کردم و با ساطور دقیقا از وسط بریدمش، درد داش یا نه یادم نمیاد
(شکلک متفکر)

فقط دیدم یه آب قرمز از دستم تراوید بیرون
با خودم فک میکردم عایا خون که میگن همینه؟

(اینجا بنظرم کارم از فضولی هم گذشته بوده کنجکاو بودم)

یادم نمیاد شاید گریه هم کرده باشم ولی یادمه مامانم از اون طرف آشپزخونه یهو برگشت منو دید با دست زد تو صورتش اومد منو زد زیر بغلش اوردتم پایین با یه پارچه دستمو بست
تو اون لحظه تو کف پارچهه بودم

اخرش عبرت نگرفتم ینی خعااااک

پارچهه روش طرحای سیب و گلابی بود من اینقد خوشم میومد ازش که نگو خیلی لاکچری بود به نظرم
اهان مامانمم خیلی باحال بسته بودتش داشتم به اینم فک میکردم

تو مخم سوالم پیش اومده بود که عایا این پارچهه مال پرده آشپزخونمون نیس؟؟؟

( که بود، حالا گفتم که اگه کنجکاو شده باشید بدونید)

خیلخوب دیگه یادم نمیاد ادامشو بعدنا هم یا مامانم رو کابینت نذاشتتم یا هم وقتی گذاشت همه چیو از دسترسم دور کرد

فقط تو این خاطره هرچی دنبال لحظه ای پشیمانی و اه و افسوس از جانب خودم گشتم اصن همچین چیزی یادم نیومد

این بود خاطره ای از سالهای ابتدایی حیات من

باتچکر از همتون که وقت گذاشتین و خاطره خونوک منو خوندید
ماچ

○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○