* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

️میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است

پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند

خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و …  چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد … چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند

سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار
*talab*

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *