درون چشم هایم که خیره میشود
حسی عجیب دلم را میلرزاند
انگار میخواهم بگویم
دوستت دارم
اما چیزی جلو دارم است
فکر کنم جنگ عقل و دل این است
من فکر میکنم که دلتنگی مختص به یک فرد نیست،دلتنگی فقط یک اسمه که ما میزاریم رو تیکه های از دست رفته قلبمون
وقتی یکی میره و یک تیکه از مارو با خودش و خاطراتش میبره
روزی که جای خالیه یک چیزو درونمون حس میکنیم…شاید یک احساس،اونروز دلتنگ میشیم..نه برای یک فرد بی معرفت که ارزشمون خیلی بیشتره
برای خودمون دلتنگ میشیم
برای احساس گم شدمون
ازینکه خواستمو نشد خسته شدم
دوباره خواستم؛دوباره نشد
دوباره خواستم؛دوباره نشد
دوباره خواستم؛دوباره
دوباره
دوباره
دوباره
ده باره
صد باره
نشد
ولی الان
برای آخرین بار تمام تلاشمو میکنم
برای آخرین بار از زیرو روم میزنم که بشه
خودت کاری کن بشه
اگه نشد
منم یکی از اون بی شمار کسایی که بریدن و زدن تو یه خط دیگه
دههی شصت دههی دزدیدن بچگی از بچهها بود شناسنامهی متولدین نیمهی دومِ سال را شهریور میگرفتند تا بچهها زودتر به مدرسه بروند! بچهها را مجبور میکردند اصطلاحا “جهشی” بخوانند
به اینصورت که بچه بجای اینکه در تابستان بازی کند، این سه ماه را هم درس میخواند و امتحان میداد و یک پایه جلوتر میفتاد و با حسرت تابستانی که استفاده نکرده راهی سالتحصیلی جدید میشد
خیلی دوست دارم از آن نسل بپرسم واقعا چرا انقدر عجله داشتند تا بچهها را زودتر روانهی آینده کنند؟
قرار بود مدرسه را زودتر شروع کنیم که زودتر به کجا برسیم؟ یک سال کمتر بچگی کنیم که چه بشود؟ این همه عجله برای چه بود؟ کجا را گرفتیم؟
اگر بچهای در خانه دارید بگذارید بچگی کند
بازی کند
ببرید پارک، ببرید طبیعت اطراف شهر
کودکیش را با زبان انگلیسی و یاد گرفتن ضرب ذهنی و این مسخرهبازیهایی که جدیدا مد شده تلف نکنید
حمید باقرلو