عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار… قالی زندگیت را نخرند
ای که گلخند تو دردم شد وُ مرهم شد وُ درمان! تو بخند
آخرین خواهش من قبل سفر بود به قرآن! تو بخند
خنده هایم که به لطف تو شده تلخ تر از قهوه ولی
گور بابای دل وُ اشک من وُ بغض من ای جان! تو بخند
گرچه در فال من حتی خبر از آمدنت دیگر نیست
باز هم ماه من و شاه منی، یوسف کنعان! تو بخند
می روی؛بعد تو من میبرم از یاد خدایم را هم
کفر من با تو وُ اعجاز نگاهت شده ایمان! تو بخند
ساده از عاشقت وُ از دلش ای جان بگذر، حق داری
که نداری خبر از گریه شب هایم و هجران! تو بخند
آخرین حرف منِ محتضر این بود: اگر هم مُردَم
ای که گلخند تو دردم شد وُ مرهم شد وُ درمان! تو بخند
طاهره اباذری هریس
در محکمه ی عشق عدالت داری؟!؟
در معرکه ی عشق شهامت داری؟!؟
.
.
.
اصلا همه ی مسئله هایم به کنار
عاشق شده ام کمی لیاقت داری؟!؟
محمود احمدوند
پر از شعرم ولی بی تو،زبان واژه لال است و
نمیدانی که بعد از تو،دل من در چه حال است و
تو هم یک آدم ساده،تو هم یک مرد معمولی
چه شد من عاشقت گشتم؟! برایم یک سوال است و
نه مثل لیلی و شیرین، نه مثل ویسم و عذرا
که مرد من به تو عشقم، به قرآن بی مثال است و
شب من باخیال تو، پر از آرامش و رویا
به دور از این هیاهوها، به دور از قیل و قال است و
تو تقدیر منی عشقم، تویی سهم من از دنیا
نشسته نقش عشق تو، به دل در هرچه فال است و
نباشی گفتن از فردا، نباشی شادی و خنده
و بودم در نبود تو، بکن باور محال است و
خلاصه بی تو من هیچم، پر از اشکم، پر از گریه
…پر از شعرم ولی بی تو، زبان واژه لال است و
طاهره اباذری هریس
عشقت آن حادثه ای بود که درگیرم کرد
بره ای بودم و دلداده ی یک شیرم کرد
بچه بودم که سر و کله ی تو پیدا شد
عشق تو یک شبه پیروز شد و پیرم کرد
بعد من ماندم و رویای تو،این تنهایی
از همه عالم و آدم به خدا سیرم کرد
با کسی دشمنش هرگز نکند ظلمی که
سرنوشت بدم و آنچه که تقدیرم کرد
عشقت افتاد به جانِ شب و روزم بی رحم
هِی مرا یاد تو انداخت وَ دلگیرم کرد
چه قضا و قَدَری بود عزیز این احساس
عشقت آن حادثه ای بود که در گیرم کرد
طاهره اباذری هریس
میروم گل میخرم، باید بفهمد عاشقم
گل برایش میبرم، باید بفهمد عاشقم
گل نیازی نیست، وقتی اینقدر حالم بد است
از همین چشم ترم، باید بفهمد عاشقم
از همین اصرار که هی سعی دارم بی دلیل
از مسیرش بگذرم، باید بفهمد عاشقم
از همین دیوانه بازی های بی حد و حساب
از همین شور و شرم، باید بفهمد عاشقم
یک نفر در شهر پیدا کن که نشناسد مرا
از همه رسواترم، باید بفهمد عاشقم
عالم و آدم خبر دارند و باور کرده اند
او ندارد باورم، باید بفهمد عاشقم
باید از امشب غزل پشت غزل وصفش کنم
شاعرم،خیر سرم، باید بفهمد عاشقم
حسام رفیعی