یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم، تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم، تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
دختر کوچولو وارد بقالی
شد و کاغذ به طرف
بقال دراز کرد و گفت
مامانم گفته چیزهایی که
در این لیست نوشته رو
بهم بدی ، اینم پولش …
بقال کاغذ را گرفت و
لیست نوشته شده در
کاغذ را فراهم کرد و به
دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون
دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدی
میتونی یک مشت
شکلات به عنوان جایزه
برداری .. .
ولی دختر کوچولو از
جای خودش تکان نخورد
مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه برای
بر داشتن شکلات ها
خجالت میکشه گفت
” دخترم ! خجالت نکش ، بیا
جلو خودت شکلاتها را
بردار ” دخترک پاسخ داد
” عمو ! نمی خوام خودم
شکلاتها را بردارم
نمیشه شما بهم بدین ؟
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای
کودکانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !
خدایااا تو مشتات بزرگتره
هر انچه خودت میدانی ببخش
مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺎﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺷﯿﺮﺟﻪ ﺭﻓﺖ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩ
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻤﺴﺎﺣﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺷﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻣﺎﺩر ﻭﺣﺸﺘﺰﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩﺵ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ
ﭘﺴﺮﺵ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺑا ﯾﮏ ﭼﺮﺧﺶ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺑﮑﺸﺪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﮑﻠﻪ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ
ﺗﻤﺴﺎﺡ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﺩﺭ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺭﻫﺎ
ﺷﻮﺩ
ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺻﺪﺍﯼ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻨﮕﮏ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺮ
ﺳﺮ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ . ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﻬﺒﻮﺩﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ. ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎ ﺁﺭﻭﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺟﺎﯼ ﺯﺧﻢ ﻧﺎﺧﻨﻬﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺟﺎﯼ
ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ. ﭘﺴﺮ ﺷﻠﻮﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ
ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ،ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ
ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺧﺮﺍﺷﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﻫﺴﺘﻨﺪ
سلامتی پاک ترین عاشق دنیا
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﺩ .
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﮔﻔﺖ
ﻣﻦ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻭﻝ ﺳﺮ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺍﺵ
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺰﻥ . ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﺍﺷﻴﺪ
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﮔﻔﺖ
ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﻲ …
ﺑﺮﻣﻲ ﮔﺮﺩﻡ
ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺳﺮ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﺮﺩ ﻭﻟﻲ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻥ ﻣﺮﺩ ﻧﺸﺪ
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭﺕ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ؟
ﺑﭽﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﻧﺒﻮﺩ…
ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﻛﻲ ﺑﻮﺩ؟
بچه ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ . ﺩﺭ ﻛﻮﭼﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ
ﺑﻴﺎ ﺩﻭﻧﻔﺮﻱ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﻣﺠﺎﻧﻲ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﻴﻢ ….
هنر نزد ایرانیان است و بس..
کپی هم کار خودت است و بس