چه کسی می گوید جاذبه رو به زمین است ؟؟؟
من کسانی را دیدم که فارغ از هر کششی رفته اند تا بالا ، تا اوج
آری ؛ جاذبه رو به خداست
چه کسی می گوید جاذبه رو به زمین است ؟؟؟
من کسانی را دیدم که فارغ از هر کششی رفته اند تا بالا ، تا اوج
آری ؛ جاذبه رو به خداست
سه چیز را نگه دار
گرسنگیت را سر سفره دیگران
زبانت را در جمع
و چشمت را در خانه دوست
مشورت با کسی کن که تو را به گریه میاندازد نه با کسی که تو را میخنداند
هم اکنون که در حال نفس کشیدن هستید
شخص دیگری نفس های آخرش را میکشد
پس دست از گله و شکایت بردارید و با داشته هایتان زندگی کنید
گاهی خراب شدن پل ها چیز بدی نیست
چون مانع بازگشت شما به جاییست که از ابتدا نباید پا به آنجا میگذاشتید
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐُﻦ
ﻭﻟﯽ ﻭﺍﺭﺩِ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻮ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﻢ، ﺑﻪ ﺟُﻔﺖ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
❤یاعلی❤
ترس من تاریک ترین ساعت من است
تپش بی امان قلبیست پس از بیدار شدن
با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب
و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط.
فاطمه بخشی
اگه دیدی امروز خیلی بده
شبش وقتی میخواهید بخوابی بگو امروز به درک
به جهنم فردا حال میکنم
توفکر من
😣😣😢😢😤😤😤😤
و فردا
😁😄💜😀😀 😀
کسل که باشم سه عصرم
اصلا بلاتکلیف
بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم
خاک خورده ی گوشه انبار که بلا استفاده
مانده و ساکن و ساکت….سکوت مشغله ی
من است وقتی به وقت سه عصر باشم
فاطمه بخشی
رسیدن به احساس خوب و داشتن اونو، موکول به زمان تحقق خواستههات نکن
میدونی چرا؟
چون قانون اینه
بین شرایط کنونیِ زندگی ات و شرایط دلخواهی که دوست داری داشته باشی، یک فاصلهی فرکانسی هست و این فاصله فرکانسی؛ فقط با تمرکز بر نعمتها و امکانات همون لحظه، استفاده از اونها و سپاسگزار بودن به خاطر اونها، پر میشه
از همین الان شروع کن… تمرین کن
داشتی غرغر میکردی، نه؟ متوقفش کن
آهنگ غمگین گوش می کردی؟ اونم متوقف اش کن… شروع کن… بسم الله الرحمن الرحیم🙏
منبع: باشگاه پرواز😍
من به وقت شیطنت هایم ده صبحم! سر حال و آفتابی
حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم می شود
به یک استکان چای با عطر گل محمدی
فاطمه بخشی
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم
مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد
دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم
لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود
آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم
دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم
بى دغدغه اشك ميريختيم
صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت
با پدر و مادرمان دوست بوديم
حرفِ يكديگر را ميخوانديم
نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم
خودمان براى خودمان چهارچوب
تعريف ميكرديم
روابطمان را نظم ميداديم
دخترها و پسرهايمان
حد و مرزِ خودشان را ميشناختند
نيمى از دوست داشتن هايمان
به ازدواج منجر ميشد
نگران حرف مردميم
كه چگونه رفتار كنيم كه
مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند
مبادا از چشمشان بيفتيم
مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان
ما در دورانى هستيم
كه نه براى خودمان
براى مردم زندگى میکنیم
🍂🌸🍂
می خواهم برگردم
به روزهایِ خوبی
که دل هایمان خوش بود
به خانه ی مادر بزرگ
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای
که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم
و خیس شوم
آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود
می خواهم به روزگاری برگردم
که سفره ی ساده ی مادربزرگ
انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت
و هیچکس از سادگیِ غذا
یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد
آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود
همه مان بی توقع ، خوش بودیم
بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم
و از تهِ دل می خندیدیم
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده
روز ها گذشت وما از همدیگر دورتر و
دورتر شدیم
و آن دورهمی هایِ جانانه
به خاطرات پیوست
روزهایِ خوب بر نمی گردند
افسوس
ما برایِ بزرگ شدنمان
بهایِ سنگینی پرداختیم