♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

می خواهم برگردم
به روزهایِ خوبی
که دل هایمان خوش بود
به خانه ی مادر بزرگ
برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای
که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد
رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم
و خیس شوم
آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود
می خواهم به روزگاری برگردم
که سفره ی ساده ی مادربزرگ
انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت
و هیچکس از سادگیِ غذا
یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد
آن روزها همه چیز ، بی تکلف و دلنشین بود
همه مان بی توقع ، خوش بودیم
بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم
و از تهِ دل می خندیدیم
دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم
برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده
روز ها گذشت وما از همدیگر دورتر و

دورتر شدیم
و آن دورهمی هایِ جانانه
به خاطرات پیوست
روزهایِ خوب بر نمی گردند
افسوس
ما برایِ بزرگ شدنمان
بهایِ سنگینی پرداختیم