بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد
همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به هم دیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم
ظهور و سقوط یک کتابفروش❇
❇حشمت ناصری
8 سال پیش
مردم*
8 سال پیش
مردم*
دیگه پُست خوندنم کتاب خوندن محسوب میشه
8 سال پیش
مردم* دیگه پُست خوندنم کتاب خوندن محسوب میشه
پس من خرخون ترین دختر خنگولستان هستم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو