—————–**–

بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیه‌ام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایه‌ها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد

همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر می‌کردم که چند نفر دارند با خیال راحت به هم ‌دیگر کتاب تعارف می‌کنند و هر کی هر چی می‌خواسته، برداشته و رفته

خوش‌بختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود

هیچ‌وقت از این همه بی‌علاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم

—————–**–

ظهور و سقوط یک کتابفروش❇
❇حشمت ناصری