*~*~*~*~*~*~*~*

سالها پیش عمویم به من شطرنج بازی کردن را یاد داد خیلی سخت بود. آنقدر خوب بازی میکرد که هیچ شانسی برای بردن نداشتم
تاکتیک هایش، حرکات حرفه اش، حتی فکر کردنِ میان حرکاتش هم برایم جذاب بود. فکر میکردم نوعِ نشستنش است که کمکش میکند، یا آن یک فنجان چای که کنار شطرنج بازی کردنش مینوشد
همانطور نشستم و هنگام بازی چای خوردم، باز هم باختم

فکرش را هم نمیکردم که چنین بازیکن چیره دستی باشد و عرصه را برایم تنگ کند. بردن برایم ناممکن شده بود و خیالی دور از دسترس و وهم. چندین بار هم که خودم را نزدیک پیروزی میدیدم، فوری دستم را می خواند و بازی را به سمت خودش برمیگرداند و باز هم من میشدم همان بازنده ی همیشگی

روزی پرسیدم: عمو، چطوری انقدر خوب بازی میکنی؟ توی این مدت یه بار هم از تو نبردم، راستشو بگو، آینده رو میبینی یا چی؟ موضوع چیه؟

ساکت شد، لبخندی زد و گفت: من خیلی زیادتر از تو باختم بچه

بعد دستش را زد روی شانه ام و باز هم رفتیم سراغ شطرنج. نمیدانم چند باخت دیگر طول کشید، ولی آخر بردمش، و چه بردی شد آن برد

روحت شاد عمو جان، زندگی هم مانند شطرنج است حالا که فکرش را میکنم… هر چه قدر هم که مهره از دست بدهیم، هر چند بار که کیش شویم، باز هم میتوان برنده شد، باز هم شانسی هست

بازنده های امروز، برنده های فردا هستند، آن هم چه برنده هایی

*~*~*~*~*~*~*~*

❇امیررضا لطفی پناه❇