من اگر روی تو حسّاسم وُ غیرت دارم
پشتِ این عاشقیام منطق وُ حکمت دارم
نازبانویِ «عسلْ صورتِ» خاتونْ سیرت
تا ابد با لبِ نازت، سَرِ صحبت دارم
محشر از چشمِ تو میریزد وُ من اینگونه
تحتِ این فلسفه، ایمان به قیامت دارم
خندهات؛ حوریِ موعودِ بهشتی! به به
خوش به حالم! چقَدَر شادی و نعمت دارم
در لبانت پلِ معروف صراطست آری
در گذر از پُلِ شیرینِ تو، رخصت دارم؟
چشمِ هرکس به تو درویش نباشد فیالفور
کور خواهد شد عزیزم! به تو غیرت دارم
محمد صادق زمانی
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر زپشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و مستی و نجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم
گریه کرد آهی کشید و زینب کبری(س) کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین ع
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!؟
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین ع
من کجا و دیدن روی حسین ع
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
خدایا کفر نمیگویم
پريشانم
چه مي خواهي تو از جانم؟
مرا بي آن که خود خواهم اسير زندگي کردي
خداوندا
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه بازآيي
زمين و آسمان را کفر مي گويي
نمي گويي؟!؟
خداوندا
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارت هاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر مي گويي
نمي گويي؟!؟
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است
علی شریعتی
يه مازنی واسه رفيقش تعريف ميکرد که
حميــــد
چيه؟
گفت: رفته بودم جنگل ، چه طبيعت بکري !! ايقد جات خالي بوود ايقد جات خالي بود!!
واساده بودم محو اين طبيعت شده بودم ! اينقد قشنگ بود آواز پرندگان ! کاش من اين دوربينمو برده بودم با خودم برات فيلم برداري ميکردم
همينطور که من محو اين طبيعت بودم یه پلنگ حمله کرد
حميد : خو چي شد!!!؟
گفت : خو هيچي من بدو پلنگ بدو ! من بدو پلنگ بدو
بعد،رسيديم به يه دشت ! دشت پر از گل شقايق ! ايقد قشنگ بود , تا چشم کار ميکرد فقط گل سرخ
اصلا يه فضاي رمانتيکي شده بود
حميد : پَ پلنگ چي شد ؟!گفت : ها برار پلنگ دنبالم ! من بدو پلنگ بدو !! رسيديم به يه کوه ! پسر از قدرت خدا آب از دل کوه در ميومد ميخورد زمين پووووودر مي شد
نور خورشيدم افتاده بود داخلش يه رنگين کمون خشکلي درست شده بود جات خالي کاش من اين دوربينمو با خودم برده بودم واست فيلم ميگرفتم
حميد : پلنگ چي شد داداش!!؟
گفت: هااا خو پلنگ دنبالمون،من بدو پلنگ بدو،من بدو پلنگ بدوو
رسيديم به يه دريا ! پسر دريا نگو استخر ! يه موج داخل اين دريا نبود ! ايقد قشنگ بووود
حميد :خو پلنگ چي شد؟
گفت : خو زهر مار !!! پلنگ ول کرد تو ول نميکني؟
ازون به بعد هرکی به یه چیز زیاد گیر بده میگیم پلنگ ول کرد تو چرا ول نمیکنی
میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد گه انگار خیلی دوست داری منو ببینی
اگه نیمه شب بیای بیرون شهر،کنار فلان باغ می یام تا ببینمت
مجنون که شیفتیه دیدار بود
چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست
ولی مدتی که گذشت خوابش برد.نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیب های مجنون و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود وآهی کشیدکه
“ای دل غافل، یار امد و ما در خواب بودیم”
وافسرده و پریشون برگشت سمت شهر در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید
چرا اینقدر ناراحتی؟و وقتی جریان رو شنید با خوشحالی گفت:این که عالیه
اخه نشونه ی اینه که لیلی به دو دلیل تورو خیلی دوست داره
دلیل اول اینکه :خواب بودی و بیدارت نکرده و به طور حتم به خودش گفته
اون عزیز دل منه که توی خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟
ودلیل دوم اینکه:وقتی بیدار می شدی،گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو هم نداشت
پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری
مجنون سری تکون داد و گفت
نه اون میخواسته بگه
تو عاشق نیستی
اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد
تورو چه به عاشقی؟! بهتره بری گردو بازی بکنی