دنـیـای مـجـازی
شـلـوغ تـریـن
سـرزمـیـن تـنـهـایـی اسـت
بـا هـمـه کـس هـسـتـی
وبـا هـیـچ کـس نـیـسـتـی
دنـیـای مـجـازی
شـلـوغ تـریـن
سـرزمـیـن تـنـهـایـی اسـت
بـا هـمـه کـس هـسـتـی
وبـا هـیـچ کـس نـیـسـتـی
هوا بسيار گرم است
نه آبي نه غذايي
يكي مي گويد آرام
عموجانم كجايي؟
نياوردي عموجان
براي ما چرا آب؟
عموجان! تشنه هستيم
عمو آب و عمو آب
عمو با مشك آبش
به راه افتاد از رود
عمو تنهاي تنها
به فكر بچه ها بود
ولي دشمن نمي خواست
عموجان زنده باشد
دوباره توي خيمه
صداي خنده باشد
گرفت آن وقت دشمن
سر راه عمو را
جدا كردند از تن
دو تا دستان او را
خودش تنهاي تنها
عمو جنگيد و جنگيد
عمو خونين و خسته
بر او هي تير باريد
عمو !آب و عمو آب
صداي بچه ها بود
در آن سو مشك پاره
به روي خاك ها بود
خبر امد خبری در راه است
گفتند خبر رسیده باران داریم
باز از طرف دمشق مهمان داریم
ای دوست! مگو بی سرو جان می آیی
از فیض سر توست که ما جان داریم
میگویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود.
سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی میکنی؟
گفت: جوان که بودم در عالم رؤیا به من خبر دادند که بیش از 900 سال زندگی نخواهم کرد، لذا حیفم آمد که این عمر کوتاه را به جای عبادت، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم
آن نبی گفت: اما به من خبر رسیده که زمانی خواهد رسید که در آن زمان مردمان بیش از 80 یا 90 سال عمر نخواهند کرد اما برای خود قصرها و برجها میسازند
او گفت: ای بابا، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با یک سجده سپری میکردم