*~*~*~*~*~*~*~*

سخت گیر بود، خیلی
کافی بود هول بشی و دوز دارو یادت بره، یا دست و پاتو جلوش گم کنی و کوچیکترین اشتباهی ازت سر بزنه، دیگه براش فرقی نداشت وسط اتاق عملی یا توی راهروی بیمارستان، کسی اون اطراف نیست یا همه وایسادن و دارن نگاهتون می کنن، جوری داد می زد که تا آخر عمرت شبا رو هم خواب اتاق عمل و لیست دوز داروهای مصرفیِ بیهوشی رو ببینی، سال بالائیا می گفتن خیلی عصبانیش کنی ممکنه حتی بزندت

زیاد لبخند نمیزد، لااقل جلوی ماها، به جز مواقعی که از برادرزاده ش و کارا و شیطنتاش حرف میزد، بقیه ی اوقات همیشه جدی بود و سخت و نفوذناپذیر

همین استاد بداخلاق و سخت گیر شده بود کابوس روزام توی بیمارستان و دلیل خواب آشفته ی شبام، ایراد می گرفت، از نحوه ی ماسک گرفتن گرفته تا لحن جواب دادن به سوالایی که می پرسید و حتی نوع نگاهم به مانیتور و دستگاه بیهوشی، کارم شده بود لحظه شماری واسه خلاصی از اون بیمارستان و مهم تر از همه، فرار کردن از دست استادش

یه روز صبح که مثل همیشه مرتب و سر وقت از در ورودی اتاق عمل اومد توو، اون آدم همیشگی نبود، اخماش توی هم نبود، از همون لحظه ی اومدنش شروع نکرد به حساب و جواب پس گرفتن ازمون
خسته بود انگار، خیلی خسته، نشست رو صندلیای راهرو و خیره شد به کفشای طبی سفیدش، نفسشو سنگین داد بیرون و بی مقدمه گفت: این همه سال استاد دانشجوهای زیادی بودم، از هر ترم و هر سطحی، همه جور آدمی زیر دستم اومده و یه چیزایی یاد گرفته و نگرفته و رفته

همیشه سخت گرفتم، داد زدم، ایراد گرفتم، توی ذوق زدم، کار کشیدم و پرسیدم و باعث شدم گریه ی خیلیا دربیاد و شاید حتی متنفر بشن ازم ولی دلیل داشتم برای کارام، می خواستم یاد بگیرن و با تمام وجود بفهمن که اینجا حق اشتباه ندارن، نه تنها اینجا، بلکه توی زندگی خیلی جاها هست که آدما حق ندارن اشتباه کنن، خیلی جاها اولین اشتباه میشه آخرین اشتباه، میشه یه کبریت و میفته وسط خرمن زندگی یه آدم و تا به خاکستر ننشوندش ولش نمیکنه

با یه حرف، با یه اشتباه، با یه ندونم کاری، با یه داروی اشتباه و یه دوز این ور و اون ور گاهی وقتا یه زندگی نابود میشه

گیرم بری وسط شهر داد بزنی ملت! من دروغ گفتم، برنمیگرده آبرویی که بردی از کسی، درست مثل آبی که از جو رفته
گیرم بگیرن به جرم اشتباهت، حواس پرتیت، دوز داروی اشتباهی که زدی و جون یه آدمو گرفتی اعدامت کنن، اخراجت کنن، هرچی
مگه برمیگرده زندگی اون آدم؟! مگه مرگ تو، پشیمونی تو، میشه بچه واسه ی یه خونواده؟! مگه میشه مادری رو که گرفتی با اشتباهت به بچه هاش برگردونی؟! یا کاری کنی سایه ی پدر دوباره بالاسرشون باشه؟؟!؟

نمیشه
یادتون باشه یه جاهایی حق ندارین اشتباه کنین، حتی به اندازه ی یه سر سوزن

نفس عمیقی کشید و دستی کشید به صورتش و بی رمق گفت: امروز یه ذره نامیزونم من، خودتون برید توی اتاقا و کارتونو شروع کنین

چشم استادی گفتیم و راه افتادیم سمت اتاقا، از کنار دستیم پرسیدم: تو میدونی چش بود امروز استاد؟!؟

انگار سوال مورد علاقه شو پرسیدم با هیجان گفت: مگه خبر نداری؟!!! برادرزاده ش مُرده، اونم به خاطر اشتباه کادر بیمارستان، سن و سالیم نداشته طفلک، پونزده شونزده سالش بوده فقط، خودشم تک بچه
…اینو بهت بگم راستی

حواسم پرت شد از حرفاش، صدای استاد پیچید توی سرم: خیلی جاها اولین اشتباه میشه آخرین اشتباه، بدون اینکه بشه حتی جبرانش کرد

*~*~*~*~*~*~*~*

طاهره اباذری هریس