به بعضیاا باس گفٺ مشڪــــــــــــــــــــــل
از تو نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
ڪـــــــــــــہ نمیفهمی
مشکل از مــــــــــــــــنہ
ڪــــــــہ توقع دارم
تو بفهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــمی
مهربانی اون نیست که نوزادی به دنیا اومد
هلک و هلک کادو بخرین ببرین واسه نوزاد
مهربونی میتونه
خیلی چیزای دیگه باشه
مهربونی میتونه بچه ی یتیمیو سیر کنه
میتونه لقمه ی نون حلالی باشه سر سفره نیازمندان
بیاید یه قولی به هم بدیم
اگه کاری از دستمون بر میاد
دریغ نکنیم
ای که دستت میرسد کاری بکن
یه شب خونه مادر بزرگم رفتیم
برای دورهمی
بعد حیاط خونشون خیلی بزرگه با درختای بزرررگ نارنج و پرتغال و گردو
بعد اونشب همه بودن
خاله هام پسر خاله هام و دختر خاله هام
شوهر خاله هام
با من و مامانم و بابام و مادر بزرگ و پدر بزرگم
داستان از اینجا شروع میشه
همه جا تاریک بود بعد حرف جن و روح و خلاصه این چیزا اوفتاده بود
من رو مبل بودم با خاله هام بقیه رو زمین
بعد یهو بارون گرفت شدید تبدیل به طوفان شد درو باز میکردی غیب میشدی
بعدش طوفان که شدید شدید شد
برقا قعط شد اوووووووف
خیلی باحال بود
من اونموقع ۱۲سالم بود
ینی مال یه سال پیشه داستان
ما در مورد جن حرف میزدیم بعد من از پسر خاله و دختر خاله ها بزرگترم
در مورد جن حرف میزدیم
گرگ زوزه میکشید
در مورد روح حرف میزدیم
صدا سگ و گربه میومد
خعلی باحال بود از کوچیک تا بزرگ ترسیده بودن غیر من
ینی اونشب خعععععلیی خوش گزشت
اگر برنده شوی نیاز نداری ڪه شرح بدی
اما اگر بازنده شوی بهتر است آنجا نباشی
که مجبور شوی شرح بدهی
آدولف هیتلر
سلام میخوام یه خاطره تعریف ڪنم از خودم و دوستم زهرا ک هم سن خودمه
همین ۳ هفته پیش من و دوستم قرار گذاشتیم بعد دو ماه همو ببینیم
اونم تو کتابخونه
قرار بود پنجشنبه بریم ڪتابخونه
بلاخره پنجشنبه شد و ما بعد نیمساعت معطلی
همو دیدیم خوش و بش ڪـــــــــــــــــــردیمو
دو تا کتاب ترسناک برداشتیم و رفتیم مثلا
بخونیم 😂😂😂
ساعت ۹ صب بود بدون صبونه خوردن
اومده بودم
یهو تو اوج داستان و سڪــــــــــوت تمام
شڪمم گفت قااااااااااار قووووووووورررر
زهرا بم گفت صدا از توئه ؟
گفتم اره من میرم سوپری چیپس بگیرم
(البته یه چیزی بگم زهرا با ڪــــــو چیک ترین چیزی قه قهه میزنه کلا آدم خوش خنده ایه )
زهرا بم گف منم میام خوراکی بگیریم
رفتم کتابارو گذاشتم بخش ترسناک
اومدیم باهم رفتیم روبروی کتابخونه
یه پیرمرد بنده خدا حدود ۶۰ ساله مغازه یه کوچیکی داشت
رفتیم تو مغازه سوتی دادم گفتم خواهر چیپس داری 😂
زهرا یه دونه منو زد گفت کوری اونجا چیپسارو نمیبینی¿
به خودم اومدم رفتم خوراکی هارو انتخاب ڪــــــــــــــــــــــــــــردم حساب کردم مرده گذاشت تو پلاستیک داد بهم انگشت اشاره شو دیدم خشکم زد ناخنش از من بلند تر بود
ازش پرسیدم پفک چی توز داری گفت اره
بد پشت بما رف سمت میز بلند و باهیجان
یهو گف چیییی تووووززززز
بد ما داشتیم هرهر میخندیدیم
رفتیم تو کتابخونه شرو کردیم به خوردن
مسئول اومد گف مگه اومدین سالن غذاخوری ¿
بد رفتیم یه کتاب باز کردی لاش یه هزاری بود
عکس گرفتیم کتابو گزاشتم سر جاش
بد رفتیم رو صندلی نشستیم یاد مدرسه و شیطونی ها و خرابکاری ها اوفتادیم
بعدم سلفی گرفتیم و اومدیم خونه هامون
امید وارم با این خاطره خندیده باشید
شاد باشید
مردی اندؤهگین نزد همسر خود آمد
زن به او گفت :چه شده ای مرد
مرد گفت:پادشآه گفته هر مرد باید دو زن
داشته بآشد وگرنه کشته می شود
زن با خوشحالی گفت :باورم نمیشود
یعنی قرار است شهید شوی