گاهی درمیان زیروبم زندگی، درمیان گذر زندگی، ناگهان ساحل امیدت کمرنگ میشود وتو زمانی متوجه آن میشوی که محوشده است
گویی ازنخست هم وجود نداشته است؛ آن زمان است که پوچی زندگی رامیفهمی، میفهمی تابه حال بر روی حباب بوده ای وحال بایک تلنگر حبابت ترکیده وتو میان زمین و آسمان معلقی

به گذشته هایت فکرمیکنی، گذشته ای که هرچندکم ولی بازهم حالت بهترازحال بود، حداقل لبخند برروی لبانت هرازگاهی مهمان میشد
حداقل امیدی بود، لبخندی بود، حداقل دلخوشی بود ولی الان لبخند دیگر حتی بر روی لبانت رهگذر هم نخواهدشد
دیگرنه امیدی هست ونه دلخوشی، دیگرحتی ناامیدی هم نیست فقط پوچیست فقط رنگ خاکستریست

دراین وضع چیزی نمیخواهی جز… جزخوابی عمیق، نه هر خوابی، خوابی که از جنس”مرگ”باشد

..*~~~~~~~*..

user_send_photo_psot