*~*~*~*~*~*~*~*

خوب، گاهی آدم می خواند، رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند، خوب بدک نیست

برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آنهمه اخت پیدا بشود!؟

خواهید گفت پیدا می شود. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دو تا. آنقدر باهم اخت بودیم که اگر یکی نمی آمد، سروقت به پاتوقمان نمی آمد دلشوره می گرفتیم

خوب معلوم است… یکی زن میگیرد. یکی سفر می رود یکی می رود مذهبی می شود. یکی هم غیبش می زند خودکشی می کند. دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را می بینی، متوجه میشوی که آدم ها بیشترشان نمی توانند تا آخر خط تاب بیاورند

*~*~*~*~*~*~*~*

هوشنگ گلشیری❇
❇بره گمشده راعی