—————–**–

یک روز ملا از کنار قبرستان می گذشت. قبر خالی کهنه ای دید. با خودش گفت: یک خُرده بمیرم ببینم چه طور می شود. گرفت توی قبر خوابید. کاروانی از آنجا می گذشت. به قبر که نزدیک شدند، ملا از قبر درآمد و گفت:من نمرده ام

از دیدن او قاطرها رمیدند و هر یک به گوشه ای فرار کردند و بارها از پشتشان روی زمین ریخت. کاروانیان گفتند: تو کیستی؟

ملا گفت: برای هوا خوردن از قبر بیرون آمده ام

کاروانیان با چوب به جان ملا افتادند و لباس هایش را پاره پوره کردند. ملا با هزار مکافات از چنگ آن ها فرار کرد و خودش را به منزل رساند

زنش پرسید: آن دنیا چه طوری بود؟

ملا گفت: اگر قاطر مردم را نَرَمانی، کسی کاری به کارت ندارد

—————–**–