♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود دلش می‌خواست پنجه‌هایش را به کاسه‌ی سرِ خود فرو و مغزش را از جا بکند و مثل تکه چربی‌یی زیادی و بیهوده بیرونش بیندازد

می‌خواست بی‌مغز و بی‌خیال و بی وهم توی خیابان‌ها راه برود
می‌خواست اینجور که هست نباشد
می‌خواست به جای اینکه مغزی در کاسه‌ی سر داشته باشد چنگال‌های دراز و تیزی به دست‌ها داشته باشد
می‌خواست دندان‌های دراز و درنده‌ای به دهن داشته باشد
شاخ‌های محکمی روی پیشانی داشته باشد
می‌خواست پوست کلفتی تنش را در خود بگیرد
می‌خواست کفتار یا کرگدن باشد

حس می‌کرد این که هست کافی نیست، کم است

حس می‌کرد با این انگشت‌های باریک، با این با این پوست نازک، این لب و دهن کوچک و این دندان‌های ریز و منظم نمی‌تواند آسوده در کوچه و خیابان‌ها راه برود
حس می‌کرد با این مغز و اوهام و این کابوس‌ها نمی‌تواند بر جا بماند

این چیزها را زیادی حس می‌کرد
گویی نمی‌باید این چیز ها در او می‌بود
هنوز انگار زودش بود
دلش می‌خواست روی چهار دست و پایش راه برود و خرناسه بکشد تا شاید بتواند ترس را و هر آنچه را که ترسناک بود از خودش برماند

اما نمی‌شد. می‌دانست که نمی‌شود

روز و شب یوسف | صفحه ۲۰

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

باید یک جوری از این دیوار تنگی که دور خودش کشیده بود بیرون می‌رفت
وگرنه ممکن بود بخشکد
پیش از آنکه شاخ و برگ دربیاورد بخشکد. خشکیدن، مردن مگر چیست؟
فقط یک جور است؟
یوسف فکر کرد ممکن است آرام آرام بمیرد و خودش حالیش نشود

روز و شب یوسف | صفحه ۳۶

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

آفتاب تنبل بود
هوا تنبل بود
یوسف تنبل بود

مگسی بود که بالش، یکی از بال‌هایش شکسته باشد
حس می‌کرد نمی‌تواند از جا برخیزد. تنها خیالش وزوز می‌کرد
خیالش بال مگس بود. تقلا می‌کرد. بیچاره تقلا می‌کرد
میخواست خودش را از جایی نجات بدهد. می‌خواست مفری برای خودش پیدا کند
خودش در خودش داشت خفه می‌شد

روز و شب یوسف | صفحه ۵۰

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روز و شب یوسف
اثر محمود دولت‌آبادی