(مهران) سخت مشغول کار بودم و از طرف دیگه باید گل و میوه وشیرینی سفارش می دادم کلی کار سرم ریخته بود و منم دست تنها بودم بابا که غرق خوشی بود و سر از نمی شناخت مامانم که الان از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم نبود نبود که ببیند موقعش رسیده موقع ان روزی که قربون صدقه ام می رفت و می گفت داماد بشی من چه می کنم.نه نبود اه پر سوزی کشیدم این فکر ها فایده ای نداشت نمی دونستم اول به کدوم کارم برسم در همون شلوغی گوشیم هم هی زنگ می خورد اما من جواب نمی دادم یعنی وقتی با تلفن حرف زدن نداشت اما اونقدر زنگ خورد رو مخم رژه رفت که دکمه ی اتصال رو زدم و بی حوصله جواب دادم