ملانصرادین و انار فروختن
روزی ملانصر الدین باری از انار بر الاغ خودش گذاشته بود و میخواست که انار ها را بفروشه
ملا در میان بازار شروع کرد به فریاد که انار دارم … انار …. اناره
تا بتونه مشتری جلب کنه
اندکی از فریاد ملا نصر الدین که گذشت الاغش شروع به عر عر کرد
و ملا منتظر ماند تا عرعر الاغ تموم بشه
باز تا شروع به فریاد برای جذب مشتری کرد باز الاغ شروع به عر عر کرد
ملانصرالدین عصبانی شد و دره گوش الاغ گفت
من قراره بفروشم و تو قراره این بار رو روی دوشت نگه داری خر فهم شد ؟؟
9 سال پیش
ممنان برادر ^_^
9 سال پیش
خواهش
هر چه میخواهد دل تنگت بگو