ملانصرادین و انار فروختن

روزی ملانصر الدین باری از انار بر الاغ خودش گذاشته بود و میخواست که انار ها را بفروشه

ملا در میان بازار شروع کرد به فریاد که انار دارم … انار …. اناره

تا بتونه مشتری جلب کنه

اندکی از فریاد ملا نصر الدین که گذشت الاغش شروع به عر عر کرد
و ملا منتظر ماند تا عرعر الاغ تموم بشه

باز تا شروع به فریاد برای جذب مشتری کرد باز الاغ شروع به عر عر کرد

ملانصرالدین عصبانی شد و دره گوش الاغ گفت


من قراره بفروشم و تو قراره این بار رو روی دوشت نگه داری خر فهم شد ؟؟