♦♦—————♦♦

يادم نمياد وقتي توي رحم مادرم بودم به خدا گفته باشم: خداجون حواست باشه ها من بايد دوتا دست داشته باشم، حواست باشه ها كليه منو سرجاش باشه، حواست باشه قلب من و سمت چپ بذاري

همشون و بدون اينكه من بگم و درخواست كنم دو دستي تقديم كرد
بدون اينكه ذره اي نگران باشم واسه داشتنشون توي زندگيم

اون وقت اين خدا خواسته هاي الان منو نميدونه؟ اينكه چي چه موقع اتفاق بيفته نميدونه؟
نگران چي هستم من؟!؟

قبول دارم بيتابيمون رو، دلتنگيمون رو، شوق برگشتن به خونمون رو، اما به وقت الهي درست ميشه نه به وقت بشری
منم مثل شما ديگه صبر ندارم، اما
چاره اي نداريم جز اينكه مثل وقتي كه توي رحم مادر جانمان غرق در امنيت و حفاظت كامل بوديم، خودمون و با همه روياهامون بندازيم توي بغل خدا تا پيش از اينكه پلك بزنيم همه روياهامون رو توي واقعيت زندگيمون مزه مزه كنيم