به نام خالق یکتا

زندگی آرام آرام می‌گذرد؛ اما برای بعضی شعف‌آور است و برای بعضی درد‌آور. رایحه‌ایی از عدالت در هیچ کجای شهر به مشام نمی‌رسد. در‌واقع عدالت حتی بار‌ معنایی هم ندارد و همچنین حمایت از مفالیس هیچ ارزشی ندارد. این استیصال ذره‌ذره‌ی وجود درویشان را می‌بلعد و نابود می‌کند. آن‌ها همواره در جستجوی رستن از طریق مرگ هستند

مقدمه: دخترک قصه‌ی ما در پیچ‌ و تاب طوفان زندگی گم می‌شود و در میان جنجال شهر گرفتار! هدفش رهایی از ناکامی و لمس خوش‌بختی است؛ اما انتخابش در زندگی سهواً بیراهه است
آیا پایانش قدم زدن در بیراهه است؟ یا راه نجاتی دارد؟

#پارت‌اول _ دانای کل

قریب به یک ساعت بود که در ماشین نشسته بودند و در جاده‌ی سرسبز شمال به سمت روستا‌ی مَهویزان در حرکت بودند. در ماشین فقط سکوت بود و سکوت و غبار غم در چهره سارا بیش‌تر از همه به چشم می‌خورد، در آن پیکان اسقاطی فقط سوفیای هشت ساله برای سارا اهمیت داشت، دخترک زیبای چشم مشکی‌اش. برای همسرش ذره‌ای اهمیّت قائل نبود و آن‌ همه علاقه وصف‌ ناپذیرش به محمد، دوسالی بود که نا‌پدید شده بود
خیره به پنجره ماشین و غرق در افکارش بود. با هر پیچ ماشین پرتو ملایم خورشید صورتش را نوازش می‌داد؛ اما او از زیبایی و سرسبزی جاده و کوه‌های رفیع و هوای خنک بهاری که از پنجره نیمه باز کناری‌اش در ماشین می‌پیچید، هیچ لذتی عایدش نمی‌شد. به سمت دخترک کوچکش که در عقب ماشین نشسته بود برگشت، سوفیا با عروسک زیبایش که موهای طلایی، چشمان دکمه‌ای و لباس آبی به تن داشت بازی می‌کرد. سوفیا متوجه سنگینی نگاه مادرش شد، سرش را بلند کرد و با چشمان تیله‌ای مشکی‌اش نگاهش را به مادرش دوخت و به او لبخند دلربایی زد. سارا دلشوره‌ای عجیب به دلیل حال ناخوش محمد گریبانش را گرفته بود و با چشمان نگران دخترکش را نگریست؛ اما لبانش به لبخند گشوده شد
چشم از سوفیا گرفت. لبخندش محو شد و چشمانش را معطوف به محمد کرد. دوسال بود که جز دعوا و کتک هیچ چیز دیگری از محمد ندیده بود. همان محمدی که قبل از این دو سال کذایی در همه حال محبت بی‌دریغش را نثار آنها می‌کرد؛ حالا بدون دقت و توجه و با چشمان خمار به جاده زل زده بود و درست رانندگی نمی‌کرد. سارا می‌فهمید که حالت او از بی‌خوابی و خستگی نیست و باز هم سراغ مواد خانمان سوز رفته. پوزخندی زد و نگاهش را از او گرفت و دوباره به جاده طولانی و کم تردد روبه‌رویش زل زد
سارا صبح قبل از بیدار شدن همسرش انقدر عجله‌ایی و ناگهانی با سوفیا از خانه به سمت ترمینال رفته بود که جز یک ساک کوچک لباس برای سوفیا و کمی پول هیچ چیزی همراهش نبود. به ساک که زیر پایش بود نگاه کرد. افکارش رهایش نمی‌کردند

بند بند وجودش رهایی از دعوا و کتک‌ها و آزار‌های محمد را فریاد می‌زد‌

قصد داشت به خانه برادرش منصور در شمال برود و محمد را برای همیشه ترک کند؛ اما محمد فهمیده بود که سارا جز خانه منصور جایی ندارد و در ترمینال آنها را پیدا کرده بود و به اجبار سوار ماشین کرده بود و گفت که خودش آنها را به روستا می‌رساند

محمد که چشمانش نیمه باز بود و درک درستی از اطراف نداشت و در این سال‌ها بسیار مخمور و تکیده شده ‌بود

سارا چشمانش را بسته بود و دلهره و نگرانی تمام وجودش را فرا گرفته بود

دخترک زیبایشان هم پنجره ماشین را پایین کشیده بود و از بادی که به صورتش می‌خورد و موهایش را به بازی گرفته بود لذت می‌برد و می‌خندید. فارغ از سرنوشت اندوه‌ناکش

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

ممنون میشم این رمان منو دنبال کنید⁦(•‿•)⁩