*~*~*~*~*~*~*~*

جوان كه بودم مادرم دوست داشت حرفه اي ياد بگيرم خودم علاقه شديدي به دوختِ كفش داشتم
از تمام كفاشي هاي محل پرسيدم همه سرشان شلوغ بود و تنها جايي كه هميشه خلوت بود كفاشي سركوچه بود
عليرغم مخالفت پدرم روزها پيش اكبر كفاش ميرفتم و كفاشي را ياد ميگرفتم! اولين چيزي كه از اوستا برايم عجيب بود دستهايش بودند… پوست دستش جمع شده بود و قرمز و ملتهب و منزجركننده بود. مشخص بود گرفتار حادثه سوختگي بود! از اوستا كه راجع به دستهايش پرسيدم به دستهايش نگاهي كرد و لبخند زد! هيچ چيز نگفت

دستهايش برايم شده بودند معما! نه بخاطر اينكه سوختگي نديده بودم ها! نه اتفاقا بارها ديده بودم… اما برايم عجيب بود چگونه ميتوان به اين دستهاي زشت لبخند زد؟

از مادرم كه راجع به اوستا پرسيدم
كمي تأمل كرد و با حالت خاصي گفت مردم بخاطر دستهايش سراغش نميروند
ميگويند با اين دستها چگونه ميخواهد كار كند
اوستا تنها زندگي ميكرد… ازدواج نكرده بود! در همان كفاشي اتاق كوچكي بود كه انجا زندگي ميكرد به مرور تبديل شد به بهترين دوست مخواسته ناخواسته تمام رازهايم را به او ميگفتمتمام دغدغه هايم را ميدانست… مهربان بود
چشمانش عجيب مهربان بود

هميشه بين كار برايم چاي ميريخت و مينشستيم دوتايي چاي ميخورديم و گپ ميزديم
يكسال گذشت… كفاشي را از بر شده بودم و غروب ها ميرفتم پيش اوستا كه اگر كاري بود به او كمك كنم اگر هم نه كنارش ميماندم تنها نباشد! بيخيال دنيا و بدي هايش يك روز بعد از انكه لباس كار را تنم كردم اوستا امد و كنارم نشست، نگاهش با هميشه فرق داشت

دستش را روي شانه ام گذاشت: پسرم تو تنها كسي هستي كه من در اين دنيا دارم… ممنونم كه باعث ميشوي روزهايم خوب بگذرند و متاسفم كه بخاطر من روزهايت بد ميگذرن! من كسي را ندارم اگر روزي مردم نگذار جنازه ام روي زمين بماند! دستش را در جيبش كرد و كيسه اي بيرون اورد و در دستهايم گذاشت! اين هم خرج كفن و دفنم

مخالفت كردم! اوستا اين حرفها چيست تصدقتان شوم شما هنوز جوانيد! لبخند زد پسرم نگفتم همين فردا كه! گفتم روزي كه مردم… بعد دستش را برد در يقه خود و گردنبندش را دراورد… دو كليد در گردنبند بود، پسرم اين كليد كارگاه و در اتاق پشتي اين كارگاه هست كه وسايلم انجاست! بعد از مرگم اين كارگاه براي توست
تا خود خانه گريه كردم… از فكر نبود اوستا دلم گرفت

بهترين دوستم بود! فكر نبودش هم ازارم ميداد
فردا زودتر راهي كفاشي شدم… اوستا در را باز نكرد… يعني كجا رفته؟
ياد گردنبند افتادم! دست در يقه ام برده و گردنبند را بيرون اوردم در را باز كردم و وارد شدم

اوستا در كارگاه نبود! كليد اتاق پشتي را در قفلش چرخاندم و وارد شدم! اوستايِ عزيزم… بهترين دوستم… درحاليكه چشمانش باز و به سقف خيره شده بود فوت كرد
در مراسم خاكسپاري اش بيشتر اهالي محل امده بودند
در دل گفتم تا الان كجا بوديد؟
برخلاف اصرار خانواده به خانه نرفتم… يكراست به كارگاه رفتم… اشك ريختم! وارد اتاق پشتش شدم

روي ميز كنار تخت استاد يك صندوقچه بود
روي صندوقچه با ماژيك نوشته بود يادم تورا فراموش
در صندوقچه را باز كردم پر بود از كاغذ، يادداشت هايي متعلق به ٢٠،٣٠ سال پيش… با جوهر هايي كمرنگ… اوستا هم عاشق بود… اوستا هم معوشقه داشت
اوستا هم قرباني نرسيدن بود، از ديارِ تنهايی

روي تخت اوستا نشستم… چه بر تو گذشت اين همه سال؟ از فكرم گذشت شايد معشوقه اش هم بخاطر دست هايش تنهايش گذاشت
روي تخت دراز كشيدم و شروع كردم به خواندن يادداشت ها
اوستا عشقش يكطرفه بود! تلخ بود… نوشته بود پيغام هايش بي جواب مانده

يك يادداشت راجع به روز عروسي معشوقه اوستا با دوست صميمي اوستا بود
يادداشت ديگر راجع به روزي كه معشوقه اوستا مادر شد! مادرِ فرزندِ مردي ديگر! چه بر تو گذشت مرد؟
همينطور كه يادداشت هارا ميخواندم و اشك ميريختم

نگاهم كشيده شد به سقف… شوكه شدم! سقف پر بود از عكس… عكس هايي نيمه سوخته…! چقدر اين دخترك داخل عكس ها اشنا بود… كمي دقت كردم

عكس ها عكس هايِ جوانيِ مادرم بود

حالا ميفهمم چرا پدرم مخالف امدنم بود
حالا ميفهمم اوستا چرا دوستي نداشت
حالا ميفهمم اوستا چرا ازدواج نكرد
حالا ميفهمم اوستا چرا هميشه به من ميگفت تو با اين چشمها هزاران كشته مرده داري پسر جان

شباهت عجيب چشمهايم به چشمان مادرم… حالاميفهم اوستا چرا با چشم باز و خيره به سقف مرد

حالا ميفهمم اوستا چرا دستهايش سوخته بود

يادم تورا فراموش

*~*~*~*~*~*~*~*

❇نورا مرغوب❇