همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم … پس پذیرفته شد
چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد
” حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود ”
هر چه میخواهد دل تنگت بگو