* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم … پس پذیرفته شد

چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد

” حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود ”

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *