عالم دروغين 🙂
روزي بهلول را بر درس يكي از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنيد كه واعظ در درس خود مي گفت:
من بر سه چيز ايراد دارم كه خلاف عقل است. (بیشتر…)
عالم دروغين 🙂
روزي بهلول را بر درس يكي از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنيد كه واعظ در درس خود مي گفت:
من بر سه چيز ايراد دارم كه خلاف عقل است. (بیشتر…)
احتياج 🙂
هارون الرشيد به بهلول گفت: مي خواهي كه وجه معاش تو را متكفل شوم و مايحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فكر آن آسوده شوي؟
بهلول گفت: اگر سه عيب در اين كار نبود، راضي مي شدم
اول آنكه تو نمي داني به چه محتاجم، تا آن را از براي من مهيا سازي
دوم اينكه نمي داني چه وقت احتياج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازي
سوم آنكه نمي داني چقدر احتياج دارم تا همان مقدار بدهي
ولي خداوند تبارك و تعالي كه متكفل است اين هر سه را مي داند آنچه را محتاجم ،وقتي كه لازم است و به قدري كه احتياج دارم مي رساند ولي با اين تفاوت كه تو در مقابل پرداخت اين وجه، با كوچكترين خطايي ممكن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهي.
🙂 آورده اند كه:
روزي زبيده زوجه ي هارون الرشيد در راه بهلول را ديد كه با كودكان بازي ميكرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد.
پرسيد: چه مي كني؟ گفت: خانه مي سازم.
پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟ گفت: آري.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغي ذكر كرد.
زبيده فرمان داد كه آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقيران قسمت كرد.
شب هارون الرشيد در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند اين خانه از زبيده زوجه ي توست.
ديگر روز، هارون ماجرا را از زبيده بپرسيد. زبيده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را ديد كه با اطفال بازي مي كند و خانه مي سازد.
گفت: اين خانه را مي فروشي؟ بهلول گفت: آري هارون پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد كه در جهان نبود. هارون گفت: به زبيده به اندك چيزي فروخته اي.
بهلول خنديد و گفت: زبيده نديده خريده و تو ديده مي خري. ميان ايندو، فرق بسيار است.
احمق تر 🙂
روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي؟
بهلول گفت: نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.
كتاب فلسفه بهلول:)
روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباده اش پيچيد و در گوشه اي نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت: به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟
چه نوع كتابي است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه.
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت: از كفاشي خريده ام.
بهلول و مرد شياد 🙂
آورده اند كه بهلول سكه طلائي در دست داشت و با آن بازي مي نمود.
شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو ميدهم.
بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه آنها از مس هستند و ارزشي ندارند به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي كنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر كني !!!
شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.
بهلول به او گفت: خوب الاغ تو كه با اين خريت فهميدي سكه اي كه در دست من است از طلا مي باشد ، من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است.
آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.
شكار رفتن بهلول و هارون 🙂
روزي خليفه هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند.
بهلول با آنها بود در شكارگاه آهويي نمودار شد.
خليفه تيري به سوي آهو انداخت ولي به هدف نخورد.
بهلول گفت احسنت !!!
خليفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره مي كني ؟
بهلول جواب داد: احسنت من براي آهو بود كه خوب فرار نمود.
🙂 استراحت كردن
خواجه اي بهلول را گفت: مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه خسته شده ام.
بهلول گفت: پس قدري استراحت كن
بهلول دانا! بهلول ديوانه! 🙂
روزي بهلول از كوچه اي ميگذشت، شخصي بالايش صدا زده گفت: اي بهلول دانا! مبلغي پول دارم، امسال چه بخرم كه فايده كنم؟
(بیشتر…)