..*~~~~~~~*..
استرس یه حفره کوچیکه، اولش کم عمقه، شاید اصلا به چشم نیاد ولی رفته رفته بدون هیچ هشدار جدیای عمیقتر میشه تا جایی که وقتی چشم باز میکنیم، کیلومترها از سطح زمین دور شدیم
هر بار که دیگران از ما سواستفاده میکنن، یک قسمت از روحمون مثل نوار چسب کنده میشه، فرقی نمیکنه چند بار تلاش کنیم اون تیکه نوار چسب رو به جای اولش بچسبونیم به هر حال دیگه چیزی مثل روز اول نمیشه
بیخوابی یک شکنجهگره، مستقیم بر مغزمون شلاق میزنه و در حالی که از گوش، چشم و بینیهامون خون ریزی میکنیم پاهامون رو میشکنه تا مطمئن شه قرار نیست دیگه از جای خودمون بلند شیم
تنهایی، هیولای زیر تخته، ولی دیگه فقط به اونجا محدود نمیشه، هر قدمی که بر میداریم درست پشت سرمونه، با موهای آشفته و دستهای لرزون سعی داره خودش رو مخفی کنه اما عیانتر از هر واقعیته
افسردگی محکم در آغوشمون میگیره، انقدر محکم که برای نفس کشیدن شروع میکنیم به دست و پا زدن اما این کمبود اکسیژن بیحسمون میکنه تا جایی که به زنده بودن شک میکنیم
کیمیا هویدا
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پدر جلوه با عصبانیت و خشم در حالی که نفس نفس میزد منو نگاه میکرد
امین گیج تر از من تازه به خودش اومد
و با ترس بلند شد سلام کرد آب دهن خشک شده ام رو قورت دادم و با تته پته سلام کردم
سرشو چند بار تکان داد که دلت میره آره
من به حدی شوکه شده بودم که قدرت تکلمم رو از دست داده بودم
امین خیلی زود خوش رو پیدا کرد و عاجزانه گفت
آقای میرانی باور کنید اشتباه شده اونطور که شما فکر میکنید نیست
میرانی: تو یکی حرف نزن که بعدا حسابتو میزارم کف دستت
شما واسه فوتبال میاید اینجا یا واسه چشم چرونی و دید زدن مردم
حالا هم برو رد کارت تو هم بلند شو بچه جون یالا که باید تکلیفتو روشن کنم
منه ساده هر روز خدا شما رو اینجا میبینم چشم رو مردم آزاری و سر و صداتون میبندم
میگم بزار خوش باشن نگو شماها میاید اینجا واسه مزاحمت و دید زدن
یه جورایی حق با اون بود ولی اون چه می دونست که من رو پای دلم میاره
اینجا نه پای جسمم سر به زیر و شرمنده توام با یکمی ترس راه افتادم دنبالش
فهمیدم که داریم مسیر خونمون رو میریم آب دهنم رو با صدا قورت دادم
اون لحظه تنها شانسی که داشتم این بود که لحظه آخر رسید و چیز زیادی دستگیرش نشده بود
و فکر میکرد من یه مزاحمم خدا رو شکر که حرفی از جلوه نزدم اگه می فهمید از وقتی که اومدن تو این محل من مثل کنه چسبیدم به دخترش و به هیچ عنوان قصد رها کردنش رو ندارم مطمئنا یه جور دیگه برخورد میکرد
نفس نه چندان راحتی کشیدم هر قدمی که به در خونه نزدیک میشدیم قلب من محکم تر می کوبید
طوری که با خودم گفتم صداش رو میرانی هم ممکنه بشنوه و رسوا بشم
به در خونه که رسیدیم با غرغر زنگ بلبلی رو فشار داد
مدت کوتاهی گذشت که مادرم چادر به سر در رو باز کرد
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄ پنجره | قسمت چهاردهم ◄ پنجره | قسمت پانزدهم ◄ پنجره | قسمت شانزدهم ◄ پنجره | قسمت هفدهم ◄ پنجره | قسمت هجدهم ◄ پنجره | قسمت نوزدهم ◄