○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
یه بار شنیدم دلبر به یکی میگفت
من با دست چپم دنده عوض میکردم
چون دست راستم تو دست اون بود
گورِ پدرِ گیربُکس
میخوام یه دیقه دیرتر از دو بره سه
اصلا میخوام نره سه
دستشو ول کنم بخاطر یه صفحه کلاچ؟
🖤❤️🖤❤️
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پدر جلوه با عصبانیت و خشم در حالی که نفس نفس میزد منو نگاه میکرد
امین گیج تر از من تازه به خودش اومد
و با ترس بلند شد سلام کرد آب دهن خشک شده ام رو قورت دادم و با تته پته سلام کردم
سرشو چند بار تکان داد که دلت میره آره
من به حدی شوکه شده بودم که قدرت تکلمم رو از دست داده بودم
امین خیلی زود خوش رو پیدا کرد و عاجزانه گفت
آقای میرانی باور کنید اشتباه شده اونطور که شما فکر میکنید نیست
میرانی: تو یکی حرف نزن که بعدا حسابتو میزارم کف دستت
شما واسه فوتبال میاید اینجا یا واسه چشم چرونی و دید زدن مردم
حالا هم برو رد کارت تو هم بلند شو بچه جون یالا که باید تکلیفتو روشن کنم
منه ساده هر روز خدا شما رو اینجا میبینم چشم رو مردم آزاری و سر و صداتون میبندم
میگم بزار خوش باشن نگو شماها میاید اینجا واسه مزاحمت و دید زدن
یه جورایی حق با اون بود ولی اون چه می دونست که من رو پای دلم میاره
اینجا نه پای جسمم سر به زیر و شرمنده توام با یکمی ترس راه افتادم دنبالش
فهمیدم که داریم مسیر خونمون رو میریم آب دهنم رو با صدا قورت دادم
اون لحظه تنها شانسی که داشتم این بود که لحظه آخر رسید و چیز زیادی دستگیرش نشده بود
و فکر میکرد من یه مزاحمم خدا رو شکر که حرفی از جلوه نزدم اگه می فهمید از وقتی که اومدن تو این محل من مثل کنه چسبیدم به دخترش و به هیچ عنوان قصد رها کردنش رو ندارم مطمئنا یه جور دیگه برخورد میکرد
نفس نه چندان راحتی کشیدم هر قدمی که به در خونه نزدیک میشدیم قلب من محکم تر می کوبید
طوری که با خودم گفتم صداش رو میرانی هم ممکنه بشنوه و رسوا بشم
به در خونه که رسیدیم با غرغر زنگ بلبلی رو فشار داد
مدت کوتاهی گذشت که مادرم چادر به سر در رو باز کرد
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄ پنجره | قسمت چهاردهم ◄ پنجره | قسمت پانزدهم ◄ پنجره | قسمت شانزدهم ◄ پنجره | قسمت هفدهم ◄ پنجره | قسمت هجدهم ◄ پنجره | قسمت نوزدهم ◄
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دیگه دستم واسه امین و سامان رو شده بود
اولش کلی مسخره ام کردن ولی وقتی فهمیدن من جدی ام حسابی هوامو داشتن
دمشون گرم با هم یه مشت و مال جانانه به اون عوضی های دزد دادیم
زیبای ناشناس هم لبخندی روی لبم اومد بهتره بگم جلوه نرم تر شده بود درسته که روی خوش نشون نمیداد اما مثل اون اوایل دیگه پرخاش نمیکرد وقتایی هم که دم پنجره می دیدمش دیگه نگاهشو ازم نمیگرفت و این یعنی جای امیدی هست دیدنش شده بود جزء لاینفک زندگیم
چی کار میکردم دست خودم نبود دیگه
قرار بود با بچه های محل دو گروه بشیم و یه مسابقه فوتبال برگزار کنیم، هر گروهی که میباخت باید گروه برنده رو میبردن کبابی اکبر آقا نفری سه سیخ کباب براشون میخریدن بالاش هم یه آب انار مشت میخوردن امین و سامان که از راز من خبر داشتن اجازه ندادن من تو بازی باشم گفتن بازم مثل اون دفه چشمت میره دنبال اون پنجره و گند میزنی به بازی
منم دیدم همچین بیراه نمیگن قبول کردم بکشم کنار، نیمه اول بدون گل تموم شد هیچ خبری هم نبود نشسته بودم روی سکوی سیمانی و به داد و قال بچه ها نگاه میکردم که یهو در خونشون باز شد و قلب من باز هم رفت رو ریتم تند، حقا اسمی که براش انتخاب کرده بودن تنها مناسب اون بود و بس، مانتو کمرنگ آبی پوشیده بود با روسری خیلی بزرگ سفیدی که زمینش گلهای ریز آبی داشت بدون نمایان شدن تار مویی متین، باوقار و سنگین راه کوچه پشتی رو در پیش گرفت
صبر کن ببینم این کجا داشت میرفت؟ مثل فشنگ از جام بلند شدم و بدون توجه به نیش باز امین و سر تکون دادنهای سامان با عجله خودمو بهش رسوندم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄ پنجره | قسمت ششم ◄ پنجره | قسمت هفتم ◄ پنجره | قسمت هشتم ◄ پنجره | قسمت نهم ◄ پنجره | قسمت دهم ◄ پنجره | قسمت یازدهم ◄ پنجره | قسمت دوازدهم ◄ پنجره | قسمت سیزدهم ◄
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
تو کوچه امین اینا یه زمین خالی بود که عصر ها با بچه های محل اونجا فوتبال بازی میکردیم
امروز هم قرار فوتبال داشتیم، تند کفشامو پوشیدم که ننه بانو صدام زد
اردلان ننه بیا این نخو واسم سوزن کن
نچ ننه بانو کفش پوشیدم بده ارغوان
دستش بنده خودت بیا
ای بابا نگاهی به اطراف انداختم که یه وقت مامان سر نرسه، با کفش چهار دست و پا رفتم تو زودی کار ننه رو انجام دادم و رفتم واسه فوتبال
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود که پنجره ی خونه متروکه باز شد و قلب من به تلاطم افتاد
اون بود که با لبخند به گلهای روی طاقچه دست میکشید، و من مثل مسخ شده ها بهش نگاه میکردم
روسری آبی صورت زیباش رو قاب گرفته بود، صدای جیرینگ النگو هاش رو از اون فاصله دور هم میشنیدم دلم یه جوری میشد
چشمش که به من افتاد اخماشو کشید تو هم، فکر کردم الان پنجره رو میبنده و میره تو ولی مثل طلبکارا بهم خیره شد با درد بدی که توی دماغم پیچید از اون تابلو زیبا دست کشیدم
دماغم پر از خون شد اما نگاه سرکشم باز هم پی اون رفت دیگه اخمی نبود، با صورت خندون به من نگاه میکرد سری به چپ و راست تکان داد و پنجره رو بست و پرده رو کشید
با صدای امین به دنیای واقعی برگشتم: دیوونه چی کار میکنی سه ساعته مثل چوب خشک یه جا وایسادی
برو بابایی نثارش کردم و رفتم تا صورتم رو بشورم
ادامه دارد پنجره | قسمت اول ◄ پنجره | قسمت دوم ◄ پنجره | قسمت سوم ◄ پنجره | قسمت چهارم ◄ پنجره | قسمت پنجم ◄