شده تا حس کنی از ساده دلی لبریزی؟
از همان دست که دادی، نگرفتی چیزی؟

کوه را کاه کنند و بشود پخش زمین
! همه ی پیکره ی مرد غرورآمیزی

فرض کن شمعی و نور تو فراموش شده
و تو در اشک درونت به خودت می ریزی

مرد باشی و نفهمی که به جز حس خودت
! شبح سرد مترسک، سر این جالیزی

دل فرهادی اصلت بزنی بر تن کوه
! دم عشق تو دم خسرو ناپرویزی

یخ کنی توی دلت، لای ترکهای دلت
که بفهمی همه جا آلت دستاویزی

توی تو زل زده ام، باز چه مرگت شده است
تو چه می خواهی و اصلا ز چه می پرهیزی ؟

مرگ فرهاد! بگو، هر چه که گفتم وهم است
غیر از این زندگی ام را تو به هم می ریزی

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

* ناشناس *