—————–**–

شخصی مُلا را بمنزلش دعوت کرد و گفت: نان و نمکی هست، با هم می خوریم

ملا باور نکرد و گمان کرد غذای دیگری درکار باشد. به خانه او رفت. وقتی غذا آوردند ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید. در همین حین گدایی بر در سرای صاحبخانه آمد و کمک خواست

صاحبخانه او را جواب گفت. گدا باز طلب کمک کرد صاحبخانه گفت: اگر نروی با این چوب سرت را خواهم شکست

ملا به گدا گفت : این مرد آنقدر در قول خود صادق است که حساب ندارد تا دیر نشده جان شیرینت را بردار و برو

—————–**–