پسـرها عـروسڪ ندارنـد

درد و دل ڪردن و حـرف زدن را یـاد نـدارند

پسـرها اشڪ هـم ندارنـد میترسنـد ، مردیشـان زیـر سـوال بـرود
میشنـوۍ؟
تـه صـدایش گریـه ای بیصـداست بـا یڪ آغـوش
دل هـر مـردی را میشـود سـاده بـہ دست آورد
نـگاهش ڪن وقـتۍ خستـه س وقـتۍ مـریض ست ولۍ دلسـوزی بـرایش نیس
میـدانم از پسـرها  ناراحـتۍ میدانـم  جـرزنی میکننـد بی معـرفتنـد
آنهـا تقصیـری ندارنـد ڪسی او را مثـل تـو  نـاز نڪـرده
او بجـای بـوس  سیـلۍ خـورده تا یـادش بمانـد مـرد بایـد  قـوۍ بـاشـد
 پسـرها نمیشکننـد مگـر بدست  دختـری ڪہ رویـش تعصب دارنـد
گـاهۍ بایـد گفت
میـــم مثـل  مـــرد