user_send_photo_psot

♥♥.♥♥♥.♥♥♥

من و علی ویوسف باهم پسر خاله بودیم.یعنی هر کدام، از یک خاله و با یک پدربزرگ و مادربزرگ مشترک

زد و هر سه رفتیم جبهه، بردنمان به یک روستای عرب نشین که تازه آزاد شده بود. این یوسف از آن سرتق های روز گار است
به قول معروف، پشه را در هوا نعل می‌زد، بس که تخس و شیطان بود
وقتی من و علی فهمیدیم که قرار است همراه ما به جبهه بیاید چقدر برای بدبختی هایی که قرار بود سرمان بیاید، آه و ناله کردیم

جلوی یک خانه گلی و زوار در رفته که دسته ما در آنجا اتراق کرده بود،دو تا نخل به فاصله دو متر از هم قرار داشت. آقا یوسف همین که آن دو تا نخل را دید ، هوس تاب سواری کرد و نمی دانم از کجا طنابی گیر آورد و تاب درست کرد

اول من و علی می خواستیم بازی کنیم، اما یوسف نگذاشت و گفت خودش تاب را درست کرده و اول نوبت اوست و در ضمن ،ما اگر خوب و محکم او را هل بدهیم ، اجازه می دهد از آن تاب استفاده کنیم
یوسف روی تاب نشست و منو علی با آخرین توان شروع کردیم به هل دادن یوسف غش و ضعف می رفت و بلند بلند می خندید و ما را تشویق می کرد که محکم تر هلش بدهیم مگر ماست خورده اید یا الله محکم هل بدهید زورتان همین قدر است ؟بخورد تو سرتان این چه وضع هل دادن است؟

من و علی شر شر عرق می ریختیم و یوسف داشت کیف عالم را می کرد که نا غافل سوت خمپاره بلند شد . من و علی چسبیدیم زمین و خمپاره ترکید و همه جا تیره و تار شد . گوش هایم از موج انفجار زنگ می زد
چند لحظه بعد که گرد و غبار انفجار نشست، وحشت زده دیدم که تاب هست و یوسف نیست علی کم مانده بود غش کند . زد تو سرش خاله می کشدمان ! پس یوسف چی شد؟

نمی دانستم چه بگویم.یک هو از ده بیست متر جلوتر صدای یکی از بچه ها بلند شد . آقا بیایید کمک ، این جا یکی تو گل فرو رفته

من و علی به طرف صدا دویدیم .بله ،آقا یوسف با کله شوت شده بود تو گل و لای بغل رودخانه و فقط جفت لنگ هاش تکان می‌خورد
با هزار بدبختی، کشیدیمش بیرون . تا یک ساعت بعد ، یوسف گل و لای توف می کرد

سرو صورتش را که شستیم و نفسش که سر جا آمد ، با عصبانیت به من و علی گفت :خیلی نامردید
*fosh*

علی گفت:برای چی؟
یوسف با قیافه حق به جانب گفت :من گفتم این طوری هلم بدید که شوت شم این جا؟

من و علی به هم نگاه کردیم و بعد هر دو از شدت خنده روی زمین افتادیم

o*o*o*o*o*o*o*o

برگرفته از ترکش های ولگرد

داوود امیریان از نویسندگان توانمند ادبیات مقاومت است.
نویسنده ای که در بخش طنز دفاع مقدس از خود آثار فاخری
به جای گذاشته است.بیان این خاطره به معنای حمایت از تیم
خاصی نیست، بلکه بازگو کردن خاطره طنزی است که ما را به
یاد شادی های زمان جنگ بیندازد

(داوود امیریان)