—————–**–

تا خودموشناختم،واردزندگیم شد!همیشه هواموداشت.از راهنمایی که تنهایی میرفتم مدرسه و میومدم،خودش یا داداشش ویاجفتشون منوتامدرسه اسکورت میکردن

بیشتر خودش میومد.مسیر نسبتا طولانی خونمون تا خیابون اصلیوهمیشه پشتم طی میکرد.یه روزبرگشتم عقب وبهش گفتم: خب تو که تنهایی، منم که تنهام، بجا اینکه‌پشتم وایسی،بیا جلو تا حوصلم سر نره

نیشش باز شد و اومدکنارم. از اون روز فقط خودش میومد.سال تموم شد.دیگه خیلی کم میدیدمش. اولین سالی بود که آرزومیکردم مدرسه زودترشروع شه

تابستون تموم شد. روز اول مهر،آماده بودم برم مدرسه،تو کوچه ندیدمش، یه «ایش» گفتم و حرکت کردم
وسطای کوچه بودم که صدای دویدن شنیدم.بهم رسید و نفس زنون گفت: تنهایی؟داشتیم؟

روزا گذشتن و من امتحانای دی رو پشت سر گذاشتم. یه روز با یه قیافه هول کرده اومد و بهم گفت: بیا بریم اون پارکه

منم گیج رفتم… با کلی مِن مِن کردن گفت که دوسم داره.شکه شدم.بهش وابسته بودم.نفهمیدم‌چیشد که منم بهش ابراز علاقه کردم.ازاون‌روز مسیر طولانی کوچه عذاب آور نبود

راهنمایی گذشت.دبیرستان… دوره ای که آرزوشوداشتم.دیگه هرروز نمیومد.سربازی بود

و…..الان که دیگه ندارمش و هرروز تنهایی ازاون کوچه لعنتی دراز عبور میکنم
به قول فریدون مشیری: بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

—————–**–