user_send_photo_psot

^^^^^*^^^^^

ماه زمستون بود و روز ها کوتاه شده بود..ساعت شش عصر کلا همه جا سوت و کور و تاریک میشد..من دختری۱۳ ساله بودم و مدرسه ام بعد از ظهری بود..از ۱۲ ظهر میرفتیم تا ۶ عصر
تنها میرفتم مدرسه و تنها بر میگشتم..یک روز که با دوستام درباره ی جن و روح حرف میزدیم(تو مدرسه)کل برق منطقه رفت..زدیم زیر خنده و گفتیم:وای امشب تو راه برگشت چه حالی کنیم..فکر کن!!برق رفته و هوا به اندازه ی کافی تاریک هست

خلاصه…وقتی داشتیم برمیگشتم،دوستم نادیا(۴ نفر بودیم)چراغ قوه اشو روشن کرد تا راه رو بهتر پیدا کنیم..تو راه مسخره بازی درمی اوردیم و میگفتیم که وای الان روح ما تسخیر میشه
تو راه بودیم که با توقف نادیا متعجب شدیم
گفتم:نادیا چرا وایسادی؟؟

با ترس به جلوش شاره کرد… جیغ زد: خـــــون
ما هم جیغ زدیم..رد خون رو گرفتیم.باترس و لرز هی زیر لب بسم الله میگفتم..یهو به یه جسم رسیدیم..جسمی بی روح که روی زمین افتاده بود
جیــــغ زدیم و اومدیم فرار کنیم که اون یکی دوستتم اتنا گفت که شاید نمرده باشه و باید کمکش کنیم..اول مخالفت کردیم اما بعد از چند دقیقه بحث تصمیم گرفتیم به اون جسم نزدیک بشیم..
وقتد صورت اون جسم رو دیدم پاهام سست شدـ.رنگم پرید…بدترین صحنه ای بود که دیدم..صورت خونی..چشمای خونی..دهنی پر از خون

همه شوکه شده بودیم…به دستش نگاه کردم..روش حک شده بود:من تنبیه شدم

oOoOoOoOoOoO

قسمت بعدی بعد از ۳۰ لایک
😉😉
ممنون میشم اگه همراهیم کنین و لایک بدین تا قسمت بعدی رو با امید بیشتری براتون بزارم
😃
نویسنده:❤ترنم تفنگدار❤