دستامو به هم قلاب کردم و منتظر یه معجزه نشستم
چون هر کاری کردم نشد که این دل لامصبو بدست بیارم…چون از ریشه خراب بودم…چون راهشو بلد نبودم

پس تنها کاری که بلدم اینه که دست رو دست بزارم و منتظر یه معجزه بشینم تا اون بیاد و منو از این گرفتاری بزرگ نجات بده…تا بیاد و راهو بهم نشون بده…تا منو از این زندان آزاد کنه…چون دارم کم کم میترسم

ولی هر چقدر که اسمشو صدا میزنم پیداش نمیشه چون اون اصلا حواسش به من نیست…درسته که گاهی اوقات درست کنارمه ولی انگار ازم خیلی دوره…چون هرچقدر بیشتر میخوامش اون از من دورتر میشه…دلم میخواد برم و پیشش فریاد بزنم…عزیزم…خیلی دوست دارم،بهت محتاجم…لطفا بیا و منو از این گرفتاری نجات بده…از این برزخی که خودت برام ساختی
ولی نمیشه…واقعا نمیشه
عزیزم بهم اجازه نده که زمین بخورم اونم درست وقتی که بهت خیلی نیاز دارم

هه…همه بهم میگن که عقلمو از دست دادم…خودمم اینو میدونم که دارم دیوونه میشم…آره من دارم دیوونه تو میشم دیگه عقلی تو سر ندارم…دیگه هیچی جز تو برام مهم نیست…بزار هرکی هرچی میخواد بگه،بگه…فقط تو برام مهمی بقیه میتونن برن به درک…این زندگی منه…اگه لازم باشه به خاطرت نابودش میکنم
ولی تو بیا و نزار نابودشه
تو بیا و نزار ویرون شه

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

user_send_photo_psot