سلام میخوام براتون یه خاطره تعریف کنم
درباره یه روزی که دفتر املا نیاورده بودم بعد این معلمم فهمید نیاوردم بهم گفت مگه اومدی عروسی که دفترنیاوردی

بلندشوبیا پای تخته ببینم
رفتم پای تخته
خوب رویا حالا ورزش کن اومد سمتم منم مظلوم فقط نگاش میکردم
😞😞
دستامو گرفت و گفت یک دو سه چهار …. آها حالا بشین پاشوبشین پاشو

خب حالا بروگمشو
همون موقع زنگم خورد ومعلمه کیفشوگرفت رفت

ایش بچه های کلاس هم که فقط هرهرمیخندیدن

خوب زهر مار اه
*righo_ha* *righo_ha*